یکشنبه ی استخری...
یا حق...
قرار نبود بیایی...فکرش را نمیکردم اجازه بدهند...وقتی زنگ زدم و نتیجه مثبت بود...بیدارت کردم و با هم ساکِ استخرمان را پُر کردیم...
من بیشتر از تو هیجان داشتم...
مبینم عزیزدلم ؛ یکشنبه ای که گذشت را هیچ وقت فراموش نمیکنم...این اولین استخری که با هم رفتیم...پسرکوچولوی لیز و پر انرژیم..با صورتِ خیس و مژه های به هم چسبیده ...با آن جسارتِ غرور آمیزت...که اعتماد داشتی به خودت...به بازو بندهای کفشدوزکی ات....و میگفتی : مامان ولم کن خودم بلدم!
سه ساعت شنا و جکوزی و سورنا به قول تو ؛ راضیت نکرد....باز هم راغب بودی...با وعده ی بستنی یخی لواشکی بیرون آمدی...
خوش گذشت....من و تو و خاله ندا و یکشنبه ی استخری...
دوستت دارم خالقِ لحظه های من...
خدا جان حافظش باش...الحمدلله
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی