خونه ی خــــــدا
هوالمبیـــــــن
عزیزترینم، نفسم
داشتی میچرخیدی و میخوندی چرخ چرخ عباسی...
یهو وایسادی...تو همون حالت سرگیجه ای بهم میگی:
_مامان من خــــدای مهربون دارم...خدای منِ...خدای تو ام هست...خیلی مهربونه...میخوای بریم با هم خونشون؟ اینقد خوش میگذره...با هم بازی می کنیم...من دزد می شم خــــدا پلیس میشه...میدوه دنبالم...همش میخندیم.
تو هم بیا مامان...خونش تو آسمونه...خیلی دوسم داره...تو رَم دوس داره...باشه؟
و باز چرخیدی....
فقط نگات کردم و لبخند زدم...
حرفی برای گفتن نداشتم...برات همونجا دعا کردم....خـــدات رو صدا زدم..گفتم وقتی دلش میاد خونتون...مراقبش باش که تو بهترین حافظی....
ولله حافظُ و هو ارحم الرحمین...
دیشب خوابِ امیر رضا رو دیدم...
یه خواب خوب...یه پسر ٨ ساله ی به معنای واقعی فرشته....پُر از پاکی...با لباس سفید...موهای خرمایی...ولی حالت دار و کوتاه...یه لبخند که تا عمر دارم یادم نمیره...
یه پسر با آرامشی خدایی...
مبین م هم بود...مثل همیشه پرجنب و جوش...
و امیررضایی که سکوتش ، لبخندش ، آرامشش دلتنگیم رو شست..
و فرداش مبین م برام از خونه ی خدا حرف میزنه
امیررضا ...عشق مامان...ممنون که اومدی...ممنون که اینقدر حواست به مبین هست...دلم آرومِ پسر...برو خونه ی خدا خوش بگذرون....برو پیش فرشته ها...تو برای من همیشه فرشته ای.
راستی ....چقدر شبیه مبین بودی!