صحنه...
یا عالم...
آنقــــــــدر تئاتر رفتن را دوست داری که اشتیاقت مرا هم به وجد می آورد...
وعده ی *خاله سوسکه* را به تو داده بودم...همان شب که رفتیم شهربازیِ یاس! برگه ی تخفیفش هم دستت بود و مدام می پرسیدی کی میریم؟؟
ماموریت رفتنِ دو روزه ی بابایی دلیلی شد تا بریم تئاتر...به آنجا که رسیدیم متوجه شدیم *خاله سوسکه* دی ماه به روی صحنه می رود و اینطور بود که رفتیم *سفرِ شگفت انگیز*...
یک تئاترِ دو نفره ی مادر و پسری...
هنوز برگه ی تخفیفِ *خاله سوسکه* دستت هست و منتظری...
مبین این تئاتر رفتن...این چشم در چشمِ بازیگر شدن...این فهمِ سکوت...این دقت...این بازتاب...این تکرار...همان چیزهایی ست که می خواستم.....
و این خواستنِ خود جوش....این بار من به تو پیشنهاد ندادم...تو دلت تنگ شد و خواستی...
_مامان نمیریم تئاتر؟ سینما نه تئاتر!
_باشه بیا ببینیم چه نمایشی جدید اومده...(برنامه ی سینما و تئاتر را روی گوشی دارم)
و اینطور شد که ما راهیِ *خرسِ آرکانسا* شدیم و دوستان همراهی مان کردند...
میان آن همه بچه؛ این دقت و اشتیاق تو برایم قابلِ ستایش است...
بالنده تر شو جــــــــــــانِ دلم.
خـــــــــــــــــدایا شکرت...شکرت...شکرت.
+شبِ بی بابایی را در کنارِ خاله ندا بودیم.
+خرس آرکانسا را همراهِ رادوین...کیان...سام...رهام دیدیم.
+خرسِ آرکانسا را دیدی.....هیجانزده شدی بخاطرِ فضایِ سیرک مانندی که داشت..با یک تیر دو نشان زد....خیلی خوشحال شدی که سیرک هم بود...نخواستی عکس بگیری با عوامل..ما هم نگرفتیم.:)
+میدان ولیعصر و پیراشکی های داغشششش....
+عاشقتم مبین.