آزمایش...
یا حافظ...
عزیزِ دلِ مادر...
چکاپ سه سالگیت مونده بود...و تاریخش تا آخرِ آبان ماه بود...آخرین روزِ آبان راهی شدیم....آماده ت کرده بودم بهت گفتم: میخوایم بریم آزمایشگاه، تا ببینیم خونِ تو چه رنگیه؟! با یه آمپول بزرگ ازت خون میگیرن ببینیم ....خیلی هیجان زده بودی...کل راه رو هزار بار سوال کردی و من جواب دادم....
رسیدیم و فضایِ شلوغش استرس بهت وارد کرد...بهت گفتم: الان اسمت رو صدا میزنن....میگن کودک مبین!
همین حرف باعث شد تا انتظار برات هیجان انگیز بشه...اسمت رو تو دو مرحله خوندن و تو اینقدر ذوق کردی فدات بشم.
اول آزمایش ادرار رو دادیم که خیلی خندیدیم.....
موقعِ آزِ خون که شد...متوجه شدم خیلیییی ترسیدی ولی حفظ ظاهر میکنی و بیشتر مشتاقی تا رنگِ خون ِ ت معلوم بشه...
آقایِ محترمِ هیچی ندون از بچه!!!! اومد و با یکم خوش و بش کارش رو شروع کرد....هیچی نگفتی تا اونجا که سوزن تو دستت بود آقایِ محترمِ هیچی ندون از بچه!!! گفت رگش رو پیدا نمیکنم دستش رو تکون دادندادی! من بغلت کرده بودم
شروع کردی به گریه...دردت اومد مادر فدات....منم مدام تو گوشت میگفتم: میدونم درد داری...میدونم عزیز دلم
آقایِ محترمِ هیچی ندون از بچه!!! تو اون موقعیت میگه ساکت اهه چقدر گریه میکنی...پاهاتو تکون نده...رگت رو گم کردم...ساکت الان میگم اون آقا بداخلاقه بیاد برات هااااااا
بگذریم از اینکه چقدر گریه کردی جــــــانم و چقدر این اقا ناتوان بود که یکی دیگه اومد ادامه ی کارش رو انجام داد...
بگذریم که خیلی ناراحت شدم از این بی فکریِ یه آزمایشگاهِ بزرگ و مرکزی!!!
بگذریم که از سی دیی که برای هدیه برات خریده بودم هم گذشتی و پرتش کردی و میگفتی بریم از اینجا مامان!!!!
مامان فدات که کلِ راه رو گریه کردی که دستم درد میکنه....
عزیز دلمی...خیلی اذیت شدم...بیشتر از تو!
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد نازکم...
خداجونم این پسر رگِ حیاتِ منِ....به تو میسپارمش.
فالله خیر و هو ارحم الراحمین...