سفال...
یا لطیف...
بعد از کلاسِ مادر و کودک بنا به عشقی که به خمیر بازی داشتی راهیِ کلاسِ سفال شدیم...
یک جایِ آرام ...که میزبانت لبخندی مهربان بود.
دویست گِرم گِل را مقابلت گذاشت...با تعجب نگاه کردی...
_دستام کثیف میشه آخه!
و دلِ دستهایت را به سرشتِ پاکت دادی و با گِل آشتی کردی...
آن لبخند هم پا به پایِ تو بود....کمکت می کرد...می دانست ...خیلی بیشتر از بعضیها...نه اینکه کلاس و دوره ای رفته باشد...عاشق بود...می گفت من حالم با بچه ها خوب میشه....هروقت حالم خوب نیست باید بیام کنارِ اینا!
سه جلسه ای توی کلاس بودم....صندلیِ نزدیکِ تو! کم کم به خواستِ مینایِ خنده رو تلفنی مصلحتی جواب دادم و گاه دستهایم را می شستم و نمی آمدم...
که بود و نبودِ من فرق داشت...من که بودم تو سکوت میکردی...هرچه میخواستی زیرِ گوشم زمزمه میکردی...من که نبودم صدایت کلاس را برمیداشت...
همه تان همین بودید....برایمان موفقیت آمیز بود این رشدِ پله ایه بدونِ ما....
مینا می گفت : براشون وسیله نیارید همتون...هربار یکی یادش بره..باید یاد بگیرن اجازه گرفتن و قرض کردن رو...باید یاد بگیرن بخشیدن و مهربونی رو...
به گفته ی مربی...جعبه ای درست کردیم و هرچه که خوار می آمد را ریختیم توش....دکمه خلال دندون نخ چوب کبریت سنگ صدف....برای استفاده در کارها...عالی بود!
دونات قالب زدیم و بردیم و با دستهایِ گِلی دورِ هم خوردید....
مهم نبود چه میساختی...مهم تر این بود که چیزهایی یاد گرفتی که کاش هرکلاسی ارزش هایش را بر اساسِ همین چیزهایِ کوچک بنا می کردند.
بعد از هر کلاس راهیِ پارک می شدیم....به همراهِ دوستانت.
کلاس تمام شد...
تو ساختی و رنگ کردی و قرض دادی و قرض گرفتی....دوستانت را خیلی دوست تر داشتی...خیلی.
مبین نفسِ من....
این لحظه هایِ خوبِ با تو بودن برایِ من بزرگترین کلاسِ آدمیت است....
ممنون.
خـــــــــــــــــــــــدایِ بچه ها...مراقبشان باش.الهی آمین.
آبانمان را اینطور گذراندیم...کنارِ همه ی دغدغه های زمان تو خوب ترین اتفاقِ دنیایی مبین.