نیمِ بزرگ!
سبحان المبین...
سه سال و نیمه شدی جانم...
حرفم نمی آید...
این روزها همه ی وجودم چَشم شده....
این روزها خوب است...خوش حالم! از این بلوغ!!! از این رشد..
این سه سال و نیم ما کاشتیم....حالا باید مراقبت باشیم فقط ...تو ریشه دوانده ای...تو رشد کرده ای...سخت می شود خاکت را عوض کرد...حالا باید نظاره گر باشیم...خاک و آب و نور را برایت فراهم کردیم ...حالا نوبت توست....
برو پسر....به سویِ نور و روشنی...
این روزهایِ دوست داشتنی....که می فهمی....درک می کنی..حس می کنی...نه از جنسِ کودکی...که کمی بزرگتر...
این روزها را می بلعم....با جانم...به اندازه ی روزهایِ بی تکرار گذشته، اشتیاقی وصف نشدنی دارم برای روزهایِ آتی...
مبین! تو کی اینقدر بزرگ شدی؟ در نظرِ دیگران همان مبین کوچولوی همیشگی هستی و برایِ ما مبین کوچولویِ بزرگ...
رفتارمان را بزرگ تر کردیم.....
عزیز دل مادر...سه سال و نیمگی ت مبارک...
جشنی پاییزی گرفتیم....هدیه ای شایسته تر از نقشِ دستهایت نیافتم تا تقدیمت کنم...دفترهایت را حسابی زیر و رو کردم....انتخاب کردم...آنها که مثلِ هم نبود..آنها که شخصیت داشتند.....بریدم و چسباندیم با هم..به سلیقه ی تو...داستانی ساختیم برایش...
ذوقت ...خنده ات...نگاهت دیدنی بود...همین را می خواستم..همین لبخند ها را....
با هم خمیر درست کردیم..دونات ساختیم...و کیکی دوناتی با نامِ تو!
عزیزدلم...بزرگِ کوچکم....قدمهایت را هرچقدر می خواهی بزرگ بردار...خریدارم حتی به قیمتِ این تغییراتِ شیرین...مگر این روزها همان آرزوهایِ دلم نبود؟ مگر منتظر نبودم؟ مگر روزها را نمی شمردم تا تو به اینجا برسی...
خدایا شکرت...
هزاربار شکر که دیدم..بودم...تجربه کردم..این روزها را به من ببخش...که تمـــــــــام دلخوشیِ من این پریزادِ دردانه است...
همین مبینِ مثلِ همه ی بچه ها....
خدایا در پناهت سلامت بدارش...عاقبت بخیری دعایِ من برای اوست...الحمدلله...ماشاالله...شکرالله.
+خاله ندا مهمانمان بود....همراهِ دوربینِ جدیدش....ثبت کردیم این نیمِ بزرگ را.