توئه بی حال....
یا شافی...
الهی هیچ گاه مریض نباشی مادر...که همین گاه ها تنم را می لرزاند...
اصلا بگویمت...دنیا لَنگ می شود وقتی تو بی حالی...
شبی سراسر سرفه و بی خوابی داشتیم...خروسکی و تند! باز وحشتِ آن ده روز خروسکِ پارسال مرا گرفت..صبح ساعت 6 تب کردی و دل برایم نماند...
شال و کلاه کردیم و رفتیم...
چقدر تو خوبی! با تمامِ حالِ نداشته ات...با تمامِ رمقِ گرفته ات....با تمامِ سرفه هایت مهربانی را فراموش نمیکنی...عشقم میدهی...
دکتر تشخیصِ خروسک نداد! همان پارسالی ست که اثراتش ثبت شده...بخور و دارو و سوپ.
آزمایشِ چکاپِ سه سالگی هم نوشت...
رو به بهبودی بعد از ده روز...الحمدلله....
مثلِ همیشه داروهایت را خوب می خوری...و خوب ترش اینکه خودت می خوری...کاملا مستقل فقط زمانش با من است!
خدای مهربان...شفایِ کامل عطا کن به همه ی فرشته هایِ بیمارت...
مبین م در پناهت..آمین.
+انقدر بی حال بودی و دارو می خوردی که بی من خوابت می برد...در هرحالتی که بودی...و این بی سابقه ست برای تو!
+پول ویزیت سر به فلک کشیده اینجا...ده تومان کم آوردیم و عابر بانک دوررررر! از میوه فروشیی خواهش کردیم کارت بکشد برایمان...نکشید...بی احساس و راحت گفت برو عابربانک سر خیابونِ اصلی!
رفتیم...من و توئه بیمار و بی حال!!! دلم گرفت از این دل نداشتنشان! پول را گرفتیم و دادیم...
برگشت باز به میوه فروشی رسیدیم و تو می خواستی کدو حلوایی برایت بخرم...
نمی خواستم روزی را نصیبِ کسی کنم که نمی فهمد!(شک ندارم خدا روزی رسان است)
برایت توضیح دادم..مبین جونم می شه از اینجا نخریم و بریم یه مغازه ی دیگه چون این آقا بهمون پول نداد...حالا نمی خوام ازش خرید کنم..می ریم نزدیکِ خونه و برات می خرم قول میدم!
منطقِ سه ساله ها حرف ندارد!!! قبول کردی....
_موافقم مامان بریم...
مادر فدایِ سر تا پایت..هزار بار.
درد و بلایت را به جان میخرم جانکم.
الحمدلله.