کاملا بهاری...
یا لطیف...
نبات کوچولو...
یک قرارِ کوچکِ دیگر...با بهاری هایِ سه سال و نیمه...
خانه ی رادوین...پسرکِ اسفندی...شگفت زده شدم وقتی این کوچکِ ناز لهجه ی فارسی حرف زدنش هم انگلیسی بود....از کلماتِ انگلیسی استفاده میکرد و انگلیسی میخواند!
خوشحال شدیم مهربانیِ سامِ ریزه با پول هایِ بازیی که برایتان آورده بود...و شیرین زبانی هایی که برایتان میکرد...
لذت بردیم از خنده هایِ چال دارِ رهام...پسرک خوش قد و بالایِ حساس و مهربان.
آرام شدیم از آرامشِ کیان! این مردِ کوچک و برادرانه هایش با کیاوش...
عشق کردیم از شنیدنِ شعرهایِ دخترکِ خردادیمان دیبا...با آن همه ناز و ادا شعرهایش را به سه زبان خواند
ممنون شدیم از مامانِ سپهری که سه سال و نیمه شده بود و کیک و شمعی برای شما تدارک دیده بود...
کیف کردیم از قصه ی خیالیِ بردیا..همان که تویِ اتاقِ تاریک برایمان گفت...و تو هرشب همان داستانِ پتو را می خواهی
قرارِ خوبی بود...
نشستید روبرویم....و من شدم قصه گو...با کتابهایی که برده بودم....رهام و سام و کیان و بردیا....گوش هایِ خوبی بودند..مثلِ تو!
و شدم خاله مهربونه که قصه میگفت مامانِ مبین بود!
ممنون خدا جان...برای فرشته هایی که چشمهایشان هنوز زلال است...در پناهت نگهدارشان باش.
قرارمان دلیل داشت و دلیلش لباسهایی بود که همگی برایِ پسرها سفارش داده بودیم.....رسید و ما دور هم جمع شدیم برای تحویل و دیدار...
بچه ها آبشان توی یک جوی می رفت...خداروشکر...
ماشاالله شکرالله.