باغِ وحش...
یا حبیب...
این آخرِ هفته هایِ سه نفره مان جان میدهد برای خلوت کردن....برایِ بیشتر سه نفره بودن!
پیشنهادِ بیرون رفتن دادیم و تو سریع گفتی: بریم سیرکِ عقاب!
گفته هایِ خیلی قبل ترِ بابایی خوب در ذهن کوچکت نقش بسته بود...پرسیدم: مگه میدونی سیرک کجاس؟
_بله بابا گفته یه جاییه که همه ی حیوونا، واقعی ها...الکی نه! میان نمایش اجرا میکنن...خیلی خوبه.
بابایی آمد و تصمیم بر باغِ وحش شد...
تجربه ی دومت بود و اینبار فهیم تر و مشتاق تر....که این عشقِ به حیوانات از همه جانب به تو رسیده!
تمــــــــامِ قفس ها را با بابایی به دقت نگاه کردی....و تنها جمله ای که مدام می گفتی: وااااای مامان باورم نمیشه!!!
اطرافیان را به خنده وا میداشتی برای این شیرین زبانی...
باران گرفت...هوا تاریک شد...دویدیم زیرِ باران....
_مامان خیلی کیف میده؟
_آره مامان خیلی...
خوش گذشت پسرک...نمیدانم تو هم اندازه ی ما لذت بردی؟ ما همینکه خنده هایِ تو را می دیدیم بسِ مان بود!
شب وقتِ خواب از روزِ خوبت گفتی...از آن همه حیوانی که از نزدیک دیده بودی...
خدای خوبم...این مـــــــــا بودن را از ما نگیر.
+مدتیه اصرارت برای داشتنِ حیوون خونگیِ واقعی خیلی خیلی زیاد شده...
اصراااااار می کنی مامان یه گربه ی واقعیِ کوچولو داشته باشم...
به خاله ندا سفارشِ یه بچه پلنگِ واقعی میدی...
عاشقِ سگای کوچولوی ِ واقعی هستی....
چند روزی عروسک شتر مرغِ دایی شهاب رو قرض گرفتی اوردی خونه و بهش میگفتی شتری! وقتی قرار شد پسش بدی بابا گفت برات یدونه میخرم...با خوشحالی گفتی واقعی شو؟؟
هنوز اصرار می کنی و واقعا نمی دونم چه کنم....
فصلِ جوجه هم که گذشت...
دوستت دارم عشقم.