مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

تابستانِ خود را چگونه گذراندید؟!

1393/7/27 0:17
نویسنده : مامان هدي
387 بازدید
اشتراک گذاری

سبحان المبین

تابستان را تمام کردیم جانکم...با هم و پا به پای هم....نمی دانم من کودکی هایم را میانِ خنده هایت طلب می کنم یا تو دنیا را وادار به تماشایِ خود!

هرچه هست پاکیِ حضورت کِرشمه ی زمان است و بس.

تابستان را خجل کردی بس که دویدی و موهایت، باد را به بازی گرفت...

پایمان را فارغ از هر کفش و جورابی روی سبزه ها گذاشتیم...دویدیم و قِل خوردیم.

راه را کوتاه کردیم با رویاهایمان...گاه مسیر را اتوبان میپنداشتیم و با سرعت به دنبالِ راننده ی خاطی و گاه همان مسیر برایمان خیابان و چهارراه و پلیس راهنمایی رانندگی! از تاریکیِ غروب استفاده می کردیم و تونلِ وحشت برای خودمان درست می کردیم...و با چراغی به دنبالِ مارمولکِ سبالین! برگهای روی زمین بمب بودند و گربه ها جاسوس های دو جانبه! کلاغ ها را می ترساندیم و جویِ آب را به دنبالِ موش های بزرگ می گشتیم! گُلِ پَری می چیدیم و چوب جادو پیدا می کردیم...

می دویدم دست در دست هم و خیال می کردیم پرواز می کنیم حتما! زمین را دسته بندی می کردیم و سنگ فرش ها را قانونمند! مراقبِ پایمان بودیم قانون شکنی نکند مبادا صدایِ آژیر خطر بلند شود...

پله ها راه نجات بود از سیلابِ خیالمان....و سیب هایِ گلابمان را جوری گاز می زدیم تا همه هوس کنند...

گاه آرامش می خواستیم...تمام مسیر را من قصه می گفتم و تو می شنیدی....

اتوبوس هایمان را انتخاب می کردیم و انقدر منتظر می ماندیم تا همان رنگِ توافقیمان برسد! دربند و تجریش و امام زاده صالح عزیز کمکمان کرد تا تابستان را هل دهیم!

فلوراید تراپی برای بارِ سوم انجام شد و شهرِ موشها را با اشتیاق دیدیم....شهرِ کتابمان همچنان محبوب است و کتابخانه مان محبوب تر! پیک نیک های سه نفره و خانوادگیِ تابستانه کوکمان می کردند ...

برجِ میلاد و تو و علاقه ات برایمان شیرین است...و همین انگیزه یست برای رفتن به هر بهانه!

نقاشی هایت استادانه شده اند....و شگفت زده ام می کنی وقتی آقایِ هشت پا می کشی!

آب و آب بازی را دوست داشتیم...مراقب بودیم تمام نشود این مایه ی حیات....بادکنکِ پُر آب و وانِ آبی رنگ و نی و سبد و حیوانات پلاستیکی بس بود برای گذراندنِ یک ظهرِ خنک!

بعد از ظهر های کـــــــــــــشدار را نقش بازی کردیم...مثلا مثلا بازیگر شدیم...سناریو را آزادانه انتخاب می کردیم...گاه شهرموشها و گاه کلوچه دارچینی...گاه چارلی و لولا و گاه فی لبداهه! خانه مان دریا شد....خیابان شد..مغازه شد...کوه شد...صحنه ی تئاتر شد....و..خوشبحال خانه مان!

دستهایمان را با فکر مان هماهنگ کردیم...گاه چیزی درست می کردیم که نتیجه ی سرچ در دنیایِ مجازی بود...و گاه می ساختیم و به چیزی می رسیدیم...و می شد وقتهایی هدف چیزی باشد و اخرِ کار چیزِ دیگر از آب در اید...

باغِ کوچکی، گوشه ی خانه مان برپا کردیم...رنگِ گلدانها را عوض کردیم و قلمه زدیم...جوانه ها را بوسیدیم و کاشتیم و برداشتیم...

درکت از انتظار و نوبت و صف بالاتر رفت...وقتی عصرهایمان را با بویِ خوشِ نانِ سنگکِ کنجدی پُر کردیم...

میزبان بودیم و مهمان شدیم...و این صله ی رحم ها چقدر لازم است ...این جهش هایِ کوچکِ تربیتی وقتِ حضور آنها که دوستت دارند ولی فقط دوستت دارند! و این سکوت هایی که نمی دانی درست است یا نه....هرچه باشد برای تو خوبش بیشتر است...کامل ترت می کند.

تولد عمه بشرا را جشن گرفتیم و با تفنگ و شمشیرِ سوغاتِ مامانی زهرا پسرانه بازی کردی...

آشپزی کردیم، مثل همیشه هایمان و این بار تو هم با قابلمه های زرد و نارنجیِ نیم وجبی ت برایم غذا می پختی!

شهاب را چند روزی میزبان بودیم و تو چقدر لذت بردی...صبح تا شب فقط بازی! فقط بازی!

اسکیت را تجربه کردی ولی فقط برای تجربه و گذاشتیم تا پاهایت استوار تر شود...شبهایِ کوتاهش را قدم زدیم سربالایی دوچرخه را هل دادیم و سر پایینی ولش کردیم....سربالایی را آرام رفتیم و سرپایینی را دویدیم! 

مردانه استخر رفتید چهارتایی و من شدم شنونده! و گاه اصرار برای اینکه مامان بیا بریم استخر یواشکی!

میوه هایِ تابستانی را لواشک کردیم و به انتظارِ خشک شدنش دلت آب شد!

الهه ی عشق مادر...تابستان را برایم خوش گذراندی...گرچه دلم بی تابِ پاییز شده بود...

امـــــــــــــــا نفس کشیدمت دم به دم...تابستانی و گرم...

تو خوبی....خوب و بی نقص...بکر و تازه...کاش تو بودم! مثلِ تو ...همینقدر مهربان و خالص!

خدا...ممنون عزیزم...کاش می توانستم به حق شکرانه ی این روزها را ادا کنم....در پناهت، آمین.

پسندها (1)

نظرات (4)

مونایی
27 مهر 93 1:53
نوش جونت مبین خوبم... نوش جونت این تابستون، این هوا، این دویدن ها... این ماااااااااااااادر...
مامان هدي
پاسخ
مونا
بهار
27 مهر 93 14:28
اوووووووووووووووووووه چه تابستونی...چه قدر متنوع!! تازه همه اینا به اضافه هممممممممممممه دور همیای دوستان وبلاگی و سفر و... خداییش چقدر قشنک دنیا رو میبینی و توصیف میکنی هدی جون! افرین به تو و حوصله تو...در پناه خدا پاییز قشنگی رو براتون آرزو میکنم
مامان هدي
پاسخ
بهار...واقعا دنیا همون برداشتِ آدماس... وگرنه روزگار برای همه روی یه دور میچرخه! خداروشکر مبین هست...سالمه..همین برام بسه...یعنی نهایت..الحمدلله برات دعا میکنم..همیشه..هربار..بیادتم خیلی
معصـومـﮧ
27 مهر 93 18:32
مبینـــــکم چه قدر خوبه این تابستونای بچگی... خوش به حال پدر مادر های جوون که به بهونه ی بچه ها حســـــابی خوش می گذرونن...
مامان هدي
پاسخ
کاش یه عالمه خاطره ی خوب براش بمونه... من هنوزم که هنوزه تابستونای بچگیمو دوس دارم اره خدایی...خیلی باحاله به اسم بچه میخوریم کلوچه
سپیده
3 آبان 93 10:29
تابستان زیبابیی به به انشالله همیشه تابستانتان سبز سبز باشه و شما هم شاد شاد ببوس گل پسر رو
مامان هدي
پاسخ
انشاالله انشاالله روزگار بکامت دوست خوبم