باغ کرج...
سبحان المبین...
پسر آب و آیینه...
باز مهمانِ طبیعت شدیم...همان باغِ بی انتهای کرج...
دو روز دویدی...با کفش و بی کفش...شکار کردید و خوردید...گلابی های سفت را دندان زدی ...جوری بازی میکردی انگار زمان کم داشتی و می دانستی باید از تمام لحظه ها استفاده کنی.
مبین؛ من این شور و انرژی را دوست دارم....این تصویرهایی که برایم میسازی.
اینکه فقط کافی بود چشم برگردانم تا تو را سراپا خاک و گِل ببینم با جیبی که با گوجه ای که همراه آقا جون چیدی، باد کرده و پاهای برهنه و دسته ای گُل و برگ دستت، برای من! ...آخ کیف میده....
اینکه می دویدی طرفم و از دور فریاد می زدی مامان آب داریم؟ می نوشیدی و باز می دویدی و دور می شدی...
اینکه برای بوی غذا عشق میکردی و صبرت تمام می شد!
و همه ی اینها پا به پای دایی شهاب بود...مثل جوجه دنبالش بودی عزیزم.
برایتان دعا میکنم...روزگاری آرام...
خدایا صحت جان و روان ارزانیشان بدار و زیر سایه ی امن خودت و امام حق(عج) بالنده ترشان کن.
شکرالله ماشاالله ....
آب و آب و آب تو را جان می بخشد..
.
هفته ی اخر مرداد....همراه خانواده و عمه فاطمه و خاله زینب.
ماشاالله لاحول و لا قوه الا بالله العلی العظیم.