دستهایت سبز است....
هو المبین...
دل من
كه به اندازه ي يك عشق است
به بهانه ها ي ساده ي خوشبختي خود مي نگرد
به نهالي كه تو در باغچه ي خانه مان كاشته اي....
الحمدلله الحمدلله الحمدلله....
دستهایت سبز است...
دوستشان دارم....
ببین پسرم دستهایت چه کارهای بزرگی می کند...می کارد و فردا درو میکند...حواست هست؟ کاش حواسم باشد به خودم...به فردایم!
وجودت بهار را معنا می کند برایم....
ای همیشه سبزم
ریحان ها آرامند ولی سبز می شوند....شاهی هم کاشتیم! اما دو سه سانت سبزی برایشان کافی بود....خم می شدند و زرد شدن را انتخاب می کردند....
گلدان فلفل طعمه ی پرنده ها شد....و پسرک ترجیح داد شاهی بکارد باز!
لذت بخش است....عالی.
اشتیاق و انتظارت... هر روز پرسیدنت...ذوقی که برای جوانه ها می زنی...و برق غرور افرین چشمانت....برایم بس است!!!
تربچه هایمان را تازه در دل خاک کرده ایم و تره هایی که منتظرشان هستیم.
خدای سبزی و رشد....خدای خاک و آب....خدای بزرهای کوچک.....هوای دانه ی دلم را داشته باش.
شکرالله.
شعر از فروغ