روزهاي شگفت انگيز ولي واقعي....
سبحان المبين..
این روزها سه ساله ها را میشناسم..تشخیص میدهم..میان همهمه ی کودکانه ی بچه های قد و نیم قد!
آخر سه سالگی فرق دارد! بلوغ است! شیرین است...
یکسالگی را خوب بخاطر دارم...دورانِ شیرینِ بشکن زدن و شنیدنِ قهقهه ...دورانِ شیر و مستی و آرامش....دورانِ اولین و اولین و اولین!
مزه ی دوسالگی هم هنوز زیر دندانم است...دوساله های کاشف! دوساله هایِ طالبِ استقلال...دوساله های دنیا ندیده...دو ساله های تجربه!
و سه ساله هــــــــــــــا....یک متر نشده هایِ بزرگ! بزرگ های ِ کوچک! آدم کوچولوهایِ سایز بزرگ!
قدمهایشان محکم است...نگاهشان آگاهانه است...فکر میکنند و حرف میزنند...جوابهایشان منطق دارد! منطقشان سه ساله است! آنچه می دانند و می توانند را به بهترین نحو ارائه می دهند....مهربانند برای تمامِ کائنات...
و آدمها....چه آدم شناسیِ قوی یی دارند...به حسِ شان ایمان دارم...لبخند هایشان، گریه هایشان، بی میلی شان حتی!
سه ساله هایی که دنیا را بر مدارِ دانسته هایشان می چرخاننـــــــــــــــد...
سه ساله هایی که مادر را خدا می دانند...و خدا بودن چه سخت است...
خدایی که باید بذرِ سبزه هایی که سه ساله ی جان کاشته را دو روزه سبز کند! خدایی که باید بتواند ...و باید بتواند! خدایی که معجزه اش را هر لحظه باید نمایش دهد...خواه این معجزه به هم چسباندنِ بادکنکِ ترکیده باشد...و خواه خشک کردنِ جورابِ خیسی که هوس کرده همان لحظه پا کند!
مادرِ سه ساله ها که باشی باید بتوانی...اشک ها را مهار کنی...غزه را نجات دهی...کودکانِ مریضِ بی مو را مو دار کنی...برای گربه های ولگرد مادر پیدا کنی...!
مادر سه ساله ها که باشی باید دکتر...دانشمند...گوگل..سوپر مام...شهردار...جادوگر و حتی خــــــــــدا باشی!!!
و سخت ترين قسمت خدا بودن ان وقت است که دوستش داري و بايد بخاطر خودش حد و حدود را محکم کني...اخم کني همراه با لرزش دل و قلبت....منع کني در حالي که ميتواني...و فکر کني بهترين کار ممکن را انجام می دهی...سخت ترينش همين است که او نميداند تو قلبت را شش دانگ قباله ي وجودش کرده اي...منطقش نمی پذیرد گاهی...و تو می مانی و دل و مسئولیت و فهم سه ساله اش!!!
سخت ترين قسمتش اين است که او پاره ی تن است و خالصانه اميدش را به تو بند کرده...که کم و زياد امروزت فرداي او را ميسازد...و او درکی از فردا ندارد....ندارد و امروز و همین دم را می بیند....سخت ترینش همین است که نمیتوانی گاه بفهمانیش دلیل و چند و چون را !
و شگفت انگیزت میکند همین کوچکِ بزرگ! آن وقت که انتظار نداری و چونان در آغوشت می کشد و آرامت می کند...آن وقت که درک می کند و به تو اطمینان می دهد من خوبم تو مراقبِ خودت باش...آن وقت که سختش است ولی سعی میکند برای بزرگی!
سه سالگي را دوست دارم اين نيمه ي راه کودکي را ...اينکه ميدانم سه سال ديگر براي پسرِجانم، اسطوره ام...
اینکه برای جانِ کوچولویش خدا ..مادر...و همه چیز هستم.
خدای بزرگ....چقدر برایت سه ساله بازی در آورده ام؟ چقدر نگاهت مادرانه بود ای مهربان تر از مادر....و من نفهميدم..
چقدر خواستم و به صلاحم نبود...چقدر خواستي و کودکانه پس زدم؟
و حالا تو امیدِ مادر....تن و روحت سلامت.
این روزها در تغییرم...شاید کوچک و نرم باشد...ولی لازم است..خیلی لازم...بخاطر خودم و تویی که تمام منی.
ممنون که هستی...خدایا سپاسگزارم.
*حالا میفهمم زورم، زورم به همه چی میرسه، الا دلم!