مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

شهرزاد قصه گو منم!

1393/5/29 1:12
نویسنده : مامان هدي
584 بازدید
اشتراک گذاری

يا حق...

فرشته کوچولوي مامان و بابا

عاشق قصه اي...عاشق کتابي...عاشق شنيدن نقل قول بزرگترايي حتي!

اين خوب شنيدن و توجه ت جاي هزارررررر سجده ي شکر داره قطعا...خدايا شکرت.

منم شدم شهرزاد قصه گوي تو...

خودم بهت خط دادم....غير از قصه هاي شبمون که اونم داستانيه...بنا به حوصله ام انتخاب موضوع رو ميدم به تو و من قصه شو ميسازم...

وقت غذا بجاي ديدن کارتون که بهترين زمان بود تا بتونم بين خوردن مستقلت قاشق هاي قاچاقيم رو وارد دهانت کنم...چندماهيه برات قصه ميگم...

که هيچ کدومم شبيه اون يکي نيست و غذاي بشقابت هم تمام ميشه...

حالا ديگه اين قصه گفتن هاي في البداهه ي من براي تو جزو سرگرمي هاي محبوبت حساب ميشه....

کافيه يه تايمي رو پيدا کني که خاليه حتي به اندازه ي يه قصه! زود پيشنهادت رو ميدي و موضوع رو انتخاب ميکني و منتظر ميشيني....منم واقعا خلاق شدم! ذهنم رو يه چنگي ميزنم و سلول هاشو به کار ميگيرم..

روزهاي قشنگي رو داري برام ميسازي مبين مثل هميشه...

وقت اشپزي ...مامان بيام کمکت؟ نه ممنون ...پس برام يه قصه ميگي؟ قصه ي پياز چشم ميسوزوند!!!

وقت اماده شدن براي بيرون رفتن..مامان قصه ي پيرهن سبز برام ميگي؟

وقت دستشويي...مامان قصه ي اسپري دستشويي برام ميگي؟

وقتي تو صف نانوايي منتظريم..مامان قصه کره و نون رو ميگي؟

وقتي قدم ميزنيم..مامان قصه ي سطل اشغال برام ميگي؟

وقتي به بابايي ميگم لپ تاپم کي کارش تموم ميشه....مامان قصه ي لپ تاپ خراب برام ميگي؟

و...

گاهي يه وقتايي قصه ميخواي با يه موضوعي که صداي قهقهه ام تا هفت تا خونه اون طرف ترم ميره.. :)

خدايا ممنون براي اين خندوانه ي کوچکم براي معجزه اي به اسم مبين.شکرالله.

 

پسندها (2)

نظرات (8)

معصـومـﮧ
29 مرداد 93 2:13
قصه ی لپ تاپ خراب که تموم شد... قصه ی "عکس مبین" برام میگی؟! قصه ی "عکس روستا" هم برام بگو عاشقتم مبین نفســـــــــ ـووووو
مامان هدي
پاسخ
لپ تاپ خرابطول کشيد بسييييييي چشششششم کلا يه قصه عکس دار ميکگم برات
مامان طاها
29 مرداد 93 16:50
ای جونم . خاله فدای اون ذهن خلاقت.
مامان هدي
پاسخ
زنده باشي
مامان طاها
29 مرداد 93 16:51
خیییییییییییییییییلللللللللللللللللللیییییییییییییییییییییییی دلم برات تنگ شده بود.
مامان هدي
پاسخ
کجا بودي؟وبت قفل بود از لينکدونيم پاک کردم...
مامان حانیه
30 مرداد 93 14:32
به به! چه مامان و پسملی خلاقی کتابتون کی چاپ میشه؟
مامان هدي
پاسخ
در فکرش هستيم...
مامان علی اصغر
1 شهریور 93 9:01
عزیز دل خاله پس چه فکی باید بزنی هدی جون ... من یکی که حسابی درکت میکنم چون علی اصغر منم همینطوریه باید یا جلوی تلویزیون یا کامپیوتر غذا بخوره یا اینکه من براش داستان بگم یا خاطره یا ...
مامان هدي
پاسخ
اره کلا در حال تعرف کردن هستم کتاب هزار و يک شب خريدم واسه خودم ببينم چيزي از توش پيدا ميکنم ببوس پسر گلي رو دوسش دارم خوشنام خاله رو
سپیده مامان بهادر
3 شهریور 93 15:14
هههههههههه هدی قصه ها رو یادداشت کن خاطره خوبی میشه خوش به حالت مبین همچین مامان خلاقی داری
مامان هدي
پاسخ
سپيده به يادداشت نميرسه گاهي پشت هم سه تا قصه ي دو خطي ميگمقربووووونت
صوفی مامان رادمهر
5 شهریور 93 17:55
واییییی هدی چه خوب که گفتی رادمهرم همینه چشم می گردونه می گه مثلا قصه پرده رو بگو !! قصه پرده؟!!! من فکر می کردم کتاباشو دوست نداره که می گه قصه کولر رو بگو قصه مداد رو بگو الان فهمیدم اپیدمیه، ربطی نداره... جیگرشو برم... حالا صبر کن ببین چه دست به قلمی بشه برات
مامان هدي
پاسخ
فداش بشم راست ميگي؟تو هم چه خوب شد که گفتي...قصه پرده اخرين قصه اي که گفتم تا اين لحظه قصه چوب بوداونم چون يه چوب دستش بود ..فکر کنم حس کنجکاويشون رو با علاقه به شنيدن و قصه تلفيق کردن ک ما رو شهرزاد خانوم کننببوسش
مونایی
20 شهریور 93 17:37
ما هم عاشق قصه هاتیم خاله هدی... هنوز یادمه اون روزهایی رو که هر شب، قصه ی ستاره و ماه پیشونی رو تعریف میکردم برایی جانکم.
مامان هدي
پاسخ
من فدای اون جانکت...قصه هام قابلشو نداره