آرایشگاه...
یا حق...
یادته مبین...فردیس رو؟
اون تنهایی هایِ دو نفره مون رو...اینکه هرجایی با هم بودیم...من و تو! چه نیاز بود به حضور هم و چه نیاز نبود.....چه منعی بود و چه نبود...
راهِ دیگه ای نداشتیم...ما باید تمامِ روز رو با هم می بودیم....چون کسی رو جز خدا نداشتیم...و بابایی که شبهامون رو سه نفره می کرد!
یادش بخیر...آرایشگاهِ مه رز، که میدونست کسی رو ندارم و تنها کوچولویی که قانونِ سفت و سختِ آرایشگاه رو زیر پا میذاشت تو بودی و کالسکه ت!!!
از همون سه ماهگی ت با هم رفتیم تـــــــا آخرین باری که دو سال و نیمه بودی....
اینجا فرق کرده همه چیز...خرید هام بی تو...دندون پزشکی بی تو...و آرایشگاه!
بعد از مدتها باز دلم خواست برم زیرِ دستِ کاربلدها...باید پیشِ بابایی می موندی تا من و خاله ندا بریم....
بهت توضیح دادم که می خوام برم آرایشگاه و....
_ مامان برای چی میری ؟ اگه بری من دیگه مامان ندارم!
_برم ابرو بردارم
_منم ببر ببینم چجوری برمیداری
_ نمیشه، گفتن ورود بچه ها ممنوعه!
_ چرا میری آرایشگاه مامان نرو دیگه...
_می خوام خوشگل بشم
_ مامان تو خودت خوشگلی...خیلی خوشگلی...نرو.
برای من لذتِ مادری همون فاصله ی بینِ دستاتِ مرد کوچولو....همون که گردنمو سفت می چسبی و اشکات گوله گوله شالم رو خیس می کنه و برای اینکه منصرفم کنی میگی یه لحظه صَب کن کارت دارم ! و هزار لحظه هم بگذره صدایِ نفسهاته که تو گوشم می پیچه...و خبری از کار نیست!
صدایِ گریه هاتو شنیدم...اینکه اصرار داشتی مامان بیا یه لحظه کارت دارم باز!
پا روی دلم گذاشتم و رفتم...تا با بابایی سه ساعتی رو تنها باشید...
این لحظه ها سخته...ولی بایدی!
نمیدونی لذتِ برگشت و شوقِ دیدنت و دستایِ بازت چه بی مثالِ...
دوستت دارم کوچولوی نازم.گل قشنگم.
خــــــــــدایا ممنون. برای مِهرش...
الحمدلله....ماشاالله...شکرالله.