چشمایِ بادومی...
یا علیم...
مدتی است قبل از اینکه بخواهیم خاطره ای تعریف کنیم، مزه مزه اش می کنیم...نکند بویِ پارک و بادام و بستنی بدهد!
نکند بشنوی و دلت بخواهد و منطقِ کودکانه ت زمان و مکان را درک نکند....
_رفته بودیم شمال تو راه برگشت تمشک خریدیم...
_مامان من تمشک میخوام...
باید مراقبِ گفتگوهایمان هم باشیم!
_مبین خیلی جیگر دوست داره..
_مامان شام جیگر داریم؟
و حتی توصیه هایی که لا به لایِ حرف هایمان میگوییم...
_فرنی خیلی مفیده حتما بهش بده....
_مامان فرنی برام درس میکنی؟
_ پفیلای تولدِ مبین رو خودمون درست کردیم...
_مامان خیلی خوبه بیا بازم درست کنیم!
و حتی توضیحاتی که در برابرِ پرسشهایِ ذهنِ کوچکت می دهیم...
_این کِرمِ سیبِ....وقتی سیب خراب میشه کرم میزنه....کرمش سفید و نرمه ببین...
_من سیب میخوام...سیبِ کرم دار!
کتاب می خوانیم...
_ چارلی به لولا گفت شیرِ صورتی ت رو بخور...
_مامان منم شیرِ صورتی میخوام!
تلفن حرف میزنیم...
_خواستی کَف و حباب درست کنی باید....
_ من من ..من میخوام کف و حباب درست کنم..مامان بیا بریم برام درست کن...آفرین دیگه...بیاااااا
و...
حالا راضی کردنِ دلِ سه ساله ت هم داستانی ست...قربون چشمای بادومیت برم مادر....
_مامان بادوم داری الان؟
دوستت دارم فسقلی...دوستت دارم که وسط بازی هم که باشی و دلت بخواهد، گوش َت می شنود!
خدایا به تو می سپارمش...این قندکِ زندگی مان را.