دنیایِ پُر فرشته...
سبحــــــــــــان المبین
از وقتی مادر شدم دلم دیگر مرزهایِ جغرافیایی سرش نمی شود!
مادر که شدم فیلمِ مهدِ کودکِ رضا را که دیدم هر آن تو را گذاشتم جایش و دلم هزار تکه میشود...بچه هایِ خیابانی را که می بینم دلهره ی آینده شان مرا می گیرد....صدایِ گریه که می شنوم برمیگردم و توی دلم می گویم جـــــــــانم؟ ...خدا نکند این وسط کودکی سه ساله باشد...خدا نکند این وسط کودکی هم جنسِ تو باشد...خدا نکند این وسط کودکی رنگِ موهایش هم رنگِ موهایِ تو باشد...خدا نکند کودکی که از دردِ گلوله جیغ می زند لباسش همان رنگی باشد که تو دوست داری! خدا نکند دخترکِ سوخته ی روی تخت مثلِ آن وقت که بردمت برای چکاپ، دراز کشیده باشد...خــــدا نکند کودکِ سرطانی، عاشقِ پلنگ صورتیِ محبوبت باشد...خدا نکند...خدا نکند...
مادرش کجاست؟ چه می کند...چه حالی دارد...
صدایم گرفته...صدایم بالا نمی آید...تارهایِ صوتی ام آسیب دیده... تو را، مبینِ روشنم را برای چند سال تویِ آن پارکِ پیچ پیچی گم کردم....هرچه داد زدم و بیداد کردم ندیدمت...هرچه مبین مبین کردم "بله مامان" نشنیدم...هرچه صدایم را بالاتر می بردم، سکوت بیشتر خودنمایی میکرد....آن عصرِ نفرت انگیز، همه را می دیدم جز سه ساله ی جـــــــــــــــانم را....روزه بودم؟ یادم نیست...گلویم کویر شده بود...آن کارگردانِ تئاتر گفت چند دقیقه ی بد را گذراندید!...یادم نیست، فکر کنم سالی بود..قرنی بود...آخرِ دنیا بود...بخـــــــــــــدا قسم آخرِ دنیا بود...قیامت که می گفتند همین بود؟ صدایم را شنیدی زهرا (س) جــــــان؟
می شود صدایِ دلِ دردمندِ مـــــــــــادرانِ دنیا را هم لبیک بگویی....
این روزها دلم زودتر می لرزد..صدایم زودتر می گیرد...دیگرِ دلِ خبرهایِ بچه های بی گناه را ندارم...خــــــــــدایا دلِ مادران را رحمی کن...
خــــــــــــدایا بچه ها فرشته های حی و حاضرت هستند...نگذار دنیا را بی فرشته کنند...نگذار روحشان را، جسم شان را....پرهایشان را بچینند...خــــــدایا هوایِ فرشته های این دنیا را داشته باش...هوایِ دل مادرهایشان را....
دعا میکنم فرشته هایِ پاکِ همه ی دنـــــــــــــــیا در صلح و آرامش و آسایش کودکی کنند...
دعا میکنم فرشته ها جایی جز خانه ی امن شان بزرگ نشوند....آغوشی جز پدر و مادر را تجربه نکنند....باشند...سلامت و کودک...شاد و فرشته وار...
و مبین...نفــــــــسِ جانم....حیاتم
من در نفس هایِ تو زندگی میکنم...نباشی هوا نیست! نباشی هوا نیست! نباشی هوا نیست!
خــــــدایا در پناهت حفظش کن.
+نیمه ی رمضان بود....پارکِ نظامی گنجوی...ساعتِ 5 عصر....خفگیِ بعدش و بعدش و بعدش.....
خدایا ببخشش به من....التماست میکنم...ببخش بر من این پاره ی تن رو.