مهربانیِ خورشید
یا حق...
وقتی آمدیم این خانه...سکوتش دل انگیز بود....صاحبخانه گفت که همه اینجا سن و سالی دارند و دلیل سکوت همین است...
همسایه ی طبقه ی پایین...شد تمـــــام دغدغه ام...پیرزنی مسن و تنها که فقط تعریفش را شنیده بودم....مواظب بودم تو هم مراعات کنی...تا اینکه چند باری تویِ راه پله روبرو شدیم....
_سلام من خورشید هستم...اسم گل پسرتون چیه؟
_مبین
_به به مبین خان برات یه هدیه دارم دفعه ی بعد یادم باشه بیارم برات.
شبِ مبعث بود...با یک جعبه شکلات و یک ماشینِ زرد برای خوش آمد گویی، آمد...
_خوش اومدید به این ساختمون...
_ببخشید مبین میدوه و سر و صدا داره...خیلی بهش تذکر میدم.
_نه خانوم....وقتی مبین میدوه حس خوبی بهم دست میده...روحِ زندگی جریان پیدا میکنه...می فهمم یکی بالا سرم هست...اونم یه بچه..تروخدا بذار راحت باشه..
و اینطوری بود که هربار تو رو به سکوت دعوت میکردیم..می گفتی: خورشید خانوم گفت راحت باشم! خیلی هم مهربونه.
سقفشان که نم داد...با بابایی که رفتی پایین، با یک قورباغه ی بانمک برگشتی...گفتی: خورشید خانوم بهم داد، گفت هدیه تولد برای مبین خان .
مهمانی دادیم و مهمانی گرفتیم...قرارِ اردیبهشتی و تولدت....و خورشید خانومِ بزرگوار...در مقابل عذرخواهی ما گفت: نه بخــــدا اصلا ناراحت نمیشم...تا باشه از این صداها..صدای بچه یعنی زندگی!
تا چند شب پیش و سگِ خال خالیی که عاشقش شدی....خورشید خانوم مهربان از سفرِ خارج از کشورش برایت اختصاصا آورده ...
مبین م می بینی هنوز خورشید مهربان می تابد...
چقدر داشتنِ این همسایه ها خوب است....آدم را آرام میکنند، دلگرم میکنند...به مهربانی...به اینکه هنوز هستند کسانی که صدایِ پایِ بچه را نعمت می دانند...آهنگ می دانند...زندگی می دانند...
ممنون همسایه ی خوب و محترمم....ممنون از این همه لطف...از این درک.
خــــــدایا شکرت...نصیب همه بفرما....الحمدلله..ماشاالله...شکرالله.