این دوتا پسر و یک دنیا عشق
یاحق...
خوبِ عزیزم
انگار بعد از سه سالگی ورق برگشت..تو و شهاب شدید همبازی و رفیقِ هم...
قبل تر هم بودید اما نه به این شکل....
یک چیزهایی این وسط بود...بزرگتر بودنِ شهاب...خیلی کوچکتر بودنِ تو...ناتوانی در درکِ بعضی بازی ها و انجامشان برای تو...حسِ مسئولیت شهاب...
هر دقعه فروشگاه می رفتید...اجبارا لیستِ خریدی از مامانی زهرا می گرفتید و دوتایی با هم راهی می شدید...باران بود..برف بود..آفتاب بود..سرد بود...باد بود.. باز هم می رفتید...چند باری شهاب گفت آجی خیلی مسئولیت داره..خیلی مواظبشم!
سه ساله که شدی...بالغ که شدی...شهاب هم کم کم متوجه شد می تواند رویت حساب باز کند...این روزها اسمِ خانه ی مامانی زهرا که می آید یک ذوقِ تازه هم توی چشمانت است...ذوقِ بازی و بازی و بازی با دایی شهاب!
این روزها خانه ی مامانی زهرا که هستیم شهاب هی می پرسد: آجی کی میرید؟ تا کی هستید؟
باهم کارتون می بینید...سی دی را با هم انتخاب می کنید....شهاب توجیه ت میکند که این مناسبِ تو نیست..ترسناکه یکم! دوتا بالش و دوتا ملافه و دوتا ظرف میوه...و دوتا پسر!
با هم جنگل بازی می کنید...بازیِ محبوبِ هردو...سناریو می نویسید..نقش میدهید به هم...تو تابعی...او مراعاتت را می کند...
با هم خانه می سازید...مهمانی می روید...پذیرایی می کنید از هم...
بازیِ فکری می کنید..شهاب می داند که تو کوچکی و بعضی قوانین برایت بزرگ است...مدارا می کند...
حمام میروید...با هزار ترفند دایی موهایت را می شورد...آب بازی و کف بازی و ....
کتاب می خوانید...نبات کوچولو حل می کنید..هرکس مناسبِ سنِ خودش را...برای هم می خوانید..شهاب برای تو...تو برای من...من برای هردویتان!
و بازیِ محبوبـــــــــــــــتان....کشتی با آقا جون...از راه رسیده و نرسیده می پرید سرش و یکساعتی صدایِ جیغ و دادتان هواست...
و یک دنیا بازیِ شیرین...
این وسط ناراحتی هم دارید..تو قهر می کنی و شهاب نازت را می کشد...شهاب خسته می شود و تو اصرارش می کنی..هردو سرِ یخمکِ زرشکی بحث می کنید و شهاب کوتاه می آید...ناراحت می شود اما کوتاه می اید...
الگوپذیری و تقلیدتان هم قشنگ است...دوستش داریم همگی...اینکه پسرها قبل از مهمانی موهایشان را خیس می کنند و به یک طرف شانه می زنند...مثلِ هم! اینکه هردو همزمان از یک خوراکی خوشتان می آید و لقبِ عشق میدهید بهش و برعکس!اینکه عینک آفتابی را تا وقتی آن یکی روی چشمش دارد این یکی هم میزند! اینکه می پرسید دایی شهاب چی می خواد بپوشه؟ مبین شلوار لیِ کمرنگ داره؟ اینکه نظر می دهید برای هم.._ این رنگ به مبین نمیاد یکم! _دایی این شورتت رنگش زشته
خوشحالیِ شهاب را حس می کنم این روزها..از اینکه همبازی دارد...تو هم مثل همیشه خوشحالی..از اینکه دایی شهاب همبازیت است..
دوستتان دارم پسرها...به اندازه ی بلندایِ سقفِ دوست داشتنِ یک خواهر به برادر و به انتهایِ دوست داشتنِ یک مادر به فرزند...
بمانید برای هم...برادرانه...پشت هم...ان شاالله...ما هم دعایِ خیرمان را بدرقه ی راهتان می کنیم...
عاقبت بخیریتان آرزوی ماست.
*دو روز پیش شهاب می خواست برود بازی..با دوستاش...تو هم مثل همیشه گفتی منم میام! شهاب: آجی نمی تونم ببرمش...آخه مسئولیت داره....بچه ها بیرون تو بازی یهو حرفای بد میزنن برای مبین خوب نیست که بشنوه..مناسب سنش نیست!
*محاله تو در حضور دایی شهاب بی اجازه دست به وسایلش بزنی! چند باری همان اوایل زدی و شهاب گفت که باید اجازه بگیری...شهاب که شمال بود....یک روزِ کامل خانه ی مامانی زهرا بودیم بدون دایی...و تو چقدر دلتنگ...از طرفی با اجازه ی مامانی زهرا یک دل سیـــــــــر با وسایل دایی بازی کردی...
*میگی: مامان ؛ شهاب داییِ منِ...من کیِ دایی ام؟ _تو خواهر زاده شی... _وا من که دختر نیستم! من خواهر نیستم! _ بله می دونم...یعنی بچه ی خواهرشی! _نخیرم! من داداششم! اون داییمه!
*این رابطه ی خوبِ دایی و خواهر زاده ای مدیونِ رفتارِ ما 6 نفر است...همگی دخیل بودند...همگی با هم اتفاقِ نظر داشتیم...به دیگران گوشزد می کردیم...و مراقبِ احساسِ هردویتان بودیم!!!
الحمدلله..شکرالله..ماشاالله.