مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

این دوتا پسر و یک دنیا عشق

1393/4/12 15:34
نویسنده : مامان هدي
408 بازدید
اشتراک گذاری

یاحق...

خوبِ عزیزم

انگار بعد از سه سالگی ورق برگشت..تو و شهاب شدید همبازی و رفیقِ هم...

قبل تر هم بودید اما نه به این شکل....

یک چیزهایی این وسط بود...بزرگتر بودنِ شهاب...خیلی کوچکتر بودنِ تو...ناتوانی در درکِ بعضی بازی ها و انجامشان برای تو...حسِ مسئولیت شهاب...

هر دقعه فروشگاه می رفتید...اجبارا لیستِ خریدی از مامانی زهرا می گرفتید و دوتایی با هم راهی می شدید...باران بود..برف بود..آفتاب بود..سرد بود...باد بود.. باز هم می رفتید...چند باری شهاب گفت آجی خیلی مسئولیت داره..خیلی مواظبشم!

سه ساله که شدی...بالغ که شدی...شهاب هم کم کم متوجه شد می تواند رویت حساب باز کند...این روزها اسمِ خانه ی مامانی زهرا که می آید یک ذوقِ تازه هم توی چشمانت است...ذوقِ بازی و بازی و بازی با دایی شهاب!

این روزها خانه ی مامانی زهرا که هستیم شهاب هی می پرسد: آجی کی میرید؟ تا کی هستید؟ 

باهم کارتون می بینید...سی دی را با هم انتخاب می کنید....شهاب توجیه ت میکند که این مناسبِ تو نیست..ترسناکه یکم! دوتا بالش و دوتا ملافه و دوتا ظرف میوه...و دوتا پسر!

با هم جنگل بازی می کنید...بازیِ محبوبِ هردو...سناریو می نویسید..نقش میدهید به هم...تو تابعی...او مراعاتت را می کند...

با هم خانه می سازید...مهمانی می روید...پذیرایی می کنید از هم...

بازیِ فکری می کنید..شهاب می داند که تو کوچکی و بعضی قوانین برایت بزرگ است...مدارا می کند...

حمام میروید...با هزار ترفند دایی موهایت را می شورد...آب بازی و کف بازی و ....

کتاب می خوانید...نبات کوچولو حل می کنید..هرکس مناسبِ سنِ خودش را...برای هم می خوانید..شهاب برای تو...تو برای من...من برای هردویتان!

و بازیِ محبوبـــــــــــــــتان....کشتی با آقا جون...از راه رسیده و نرسیده می پرید سرش و یکساعتی صدایِ جیغ و دادتان هواست...

و یک دنیا بازیِ شیرین...

این وسط ناراحتی هم دارید..تو قهر می کنی و شهاب نازت را می کشد...شهاب خسته می شود و تو اصرارش می کنی..هردو سرِ یخمکِ زرشکی بحث می کنید و شهاب کوتاه می آید...ناراحت می شود اما کوتاه می اید...

الگوپذیری و تقلیدتان هم قشنگ است...دوستش داریم همگی...اینکه پسرها قبل از مهمانی موهایشان را خیس می کنند و به یک طرف شانه می زنند...مثلِ هم! اینکه هردو همزمان از یک خوراکی خوشتان می آید و لقبِ عشق میدهید بهش و برعکس!اینکه عینک آفتابی را تا وقتی آن یکی روی چشمش دارد این یکی هم میزند! اینکه می پرسید دایی شهاب چی می خواد بپوشه؟ مبین شلوار لیِ کمرنگ داره؟ اینکه نظر می دهید برای هم.._ این رنگ به مبین نمیاد یکم! _دایی این شورتت رنگش زشتهخنده

خوشحالیِ شهاب را حس می کنم این روزها..از اینکه همبازی دارد...تو هم مثل همیشه خوشحالی..از اینکه دایی شهاب همبازیت است..

دوستتان دارم پسرها...به اندازه ی بلندایِ سقفِ دوست داشتنِ یک خواهر به برادر و به انتهایِ دوست داشتنِ یک مادر به فرزند...

بمانید برای هم...برادرانه...پشت هم...ان شاالله...ما هم دعایِ خیرمان را بدرقه ی راهتان می کنیم...

عاقبت بخیریتان آرزوی ماست.

*دو روز پیش شهاب می خواست برود بازی..با دوستاش...تو هم مثل همیشه گفتی منم میام! شهاب: آجی نمی تونم ببرمش...آخه مسئولیت داره....بچه ها بیرون تو بازی یهو حرفای بد میزنن برای مبین خوب نیست که بشنوه..مناسب سنش نیست!گیج

*محاله تو در حضور دایی شهاب بی اجازه دست به وسایلش بزنی! چند باری همان اوایل زدی و شهاب گفت که باید اجازه بگیری...شهاب که شمال بود....یک روزِ کامل خانه ی مامانی زهرا بودیم بدون دایی...و تو چقدر دلتنگ...از طرفی با اجازه ی مامانی زهرا یک دل سیـــــــــر با وسایل دایی بازی کردی...خندونک

*میگی: مامان ؛ شهاب داییِ منِ...من کیِ دایی ام؟ _تو خواهر زاده شی... _وا من که دختر نیستم! من خواهر نیستم!  _خنده بله می دونم...یعنی بچه ی خواهرشی!  _نخیرم! من داداششم! اون داییمه!درسخوان

*این رابطه ی خوبِ دایی و خواهر زاده ای مدیونِ رفتارِ ما 6 نفر است...همگی دخیل بودند...همگی با هم اتفاقِ نظر داشتیم...به دیگران گوشزد می کردیم...و مراقبِ احساسِ هردویتان بودیم!!!

الحمدلله..شکرالله..ماشاالله.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

معصـومـﮧ
14 تیر 93 0:32
خیلی خوبه... خیلی! از بچگی یکی از آرزوهام این بود که یه عمو یا دایی که فقط چند سال ازم بزرگتر باشه داشته باشم ولی تحقق نیافت که نیافت! پدربزرگ و مادربزرگ هم انقدر بی احساس؟ اصن به فکر آرزوی من نبودن
مامان هدي
پاسخ
مادربزرگ پدربزرگ منم بی احساس بودن..اینقدی که پسرعمه داشتم اندازه ی بابانمیدونستم چی بش بگم...ناچار بش میگفتم عمو
مونایی
14 تیر 93 2:48
عزیزااااااااااای من... تا همیشه برای ه رفیق بمونید، امید به خدا.
مامان هدي
پاسخ
ان شاالله...ممنون
صوفی مامان رادمهر
14 تیر 93 14:29
خیلیییی خوبه ...عالیه...خدا حفظشون کنه همچنان با هم عشق کنن... ولی واقعا مزه می ده
مامان هدي
پاسخ
اره واقعا مزه میده..داداشن
سپیده
14 تیر 93 16:53
چه خوب که با دایی همبازی هستی انشالله همیشه شاد باشین روی ماه دو گل پسر رو میبوسم
مامان هدي
پاسخ
اره خیلی خوبه..فک کنم تو هم یه دایی همسن داری...ممنون عزیزم
تی تی
16 تیر 93 12:47
خدا جفتشون و حفظ کنه و پناهشون باشه تا به بالاترین نقطه ای که لایقش هستن برسن و تا همیشه خوش و سالم باشن
مامان هدي
پاسخ
ممنون عاطفه ی عزیزم...ببوس آرتین خوشتیپ رو...در پناه خدا باشه همیشه.
معصـومـﮧ
17 تیر 93 0:44
مادربزرگ پدربزرگ منم بی احساس بودن..اینقدی که پسرعمه داشتم اندازه ی بابا نمیدونستم چی بش بگم...ناچار بش میگفتم عمو! خیلی باحال بود کلی خندیدم
مامان هدي
پاسخ
والا...الان این عمویی که میگم بچه اش از من چندسال بزرگترهاونو کلا صدا نمیزنم
مامان فائزه
18 تیر 93 0:15
خدا هردوشون رو.حفظ کنه
مامان هدي
پاسخ
ممنون عزیزم
مامان علی اصغر
25 تیر 93 9:43
چقدر خوب و عال که مبین جون یک همبازی داره از تنهایی هم درمیاد
مامان هدي
پاسخ
از عالی هم عالی تره....
مامان سمانه
10 مرداد 93 9:33
چقدر زيبا نوشتی خانمی، ساده و رسا. اميدوارم مثل دو دوست که نه، مثل دو کوه پشت هم باشن.
مامان هدي
پاسخ
ممنون ان شاالله همینطور باشه