مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

جوجه فسقلی...

1393/3/13 1:49
نویسنده : مامان هدي
530 بازدید
اشتراک گذاری

یا عزیز...

رفتیم امامزاده صالحِ مهربان...با اعضایِ خانه ی امیدمان...

سوارِ اتوبوس شدیم و ایستگاهِ آخر پیاده شدیم...

امامزاده صالح همیشه دوست داشتنی به رسم همیشه پذیرایی کرد...

نون پنیر سبزی و خرما...آجیل مشکل گشا....

تو و شهاب حسابی توی حیاطش آب بازی کردید...و از بازارِ خوش رنگ و لعابش تمـــامِ نوبرانه ها را تست کردید...

عصرانه خوردیم..از همان غذای خانگیِ خوش طعمش..

رسیدیم به جوجه!

شهاب که در این زمینه حقِ آب و گل دارد...توئه تازه کار با تعجب جوجه های محلی را وارسی میکردی..وقتی پسرک فروشنده جوجه ی قهوه ای مشکیی که دایی برایت انتخاب کرده بود را توی جعبه ی کفش گذاشت و دستت داد، هیجان زده شدی! بلند بلند می خندیدی..از مامانی زهرا تشکر میکردی..._مامان زهرا ممنون برام جوجه خریدی...

با دایی برایشان اسم انتخاب کردید...نوک سیاه ، فسقلی ، طلایی...

شبِ اول از شوقی که داشتی نیمه شب برای آب که بیدار شدی...با چشمان بسته گفتی: مامان دستِ مامانی زهرا درد نکنه واسم جوجه خرید...

و من باز عشق کردم از این همه محبت و قدردانی تو...

جوجه فسقلی فقط 6 روز مهمانمان بود...هرجا رفتی و رفتیم ،آمد...صدایمان می کرد...می دوید دنبالمان...و با گرمای تنمان می خوابید...

راستش را بخواهی مرا یادِ آن روزهای تو می انداخت...روزگارِ جوجه بودنت...!

حسابی از خجالتش در آمدی..سوارِ کامیونت شد و از این طرف به آن طرف...هرجا که بگویی دیدمش..توی خانه ی بازی..پشتِ موتورت..توی شانه ی تخم مرغ!..می دویدی و می گفتی: مامان جوجه عاشقم شده...همش دنبالمه! به زور آب می دادی و بعد با سشوار خشکش میکردی...کنارت می نشاندی تا کارتون ببیند...دیگر از پاهایش نمی ترسیدی...

جوجه بازیِ خوبی بود...خیلی چیزها یاد گرفتی...و من باز خیلی چیزها یاد گرفتم...

و مهم ترینش ....یاد گرفتیم که هر موجودی در این دنیا مهربانی که ببیند رام می شود!!! 

جوجه که مُرد خــــدا روشکر چیزی نگفتی...یعنی متوجه نشدی ...از همان روز اول می گفتمت جوجه بعد چند روز خودش برمیگرده پیش مامانش...و در جواب می گفتی پس هروقت رفت یکی دیگه برام بخر...

و این اولین تجربه ی ما بود...

خیلی خوبه که هستی مبین! اینکه جوجه ی خانه ی عشقمان هستی..جیک جیک می کنی و می دوی و میخندی...اینکه هستی و هستی می بخشی...خیلی دوست داریم...نفس.

خـــدای خوبیها....شکرت...الحمدلله...ممنون عزیز.

 

پسندها (2)

نظرات (8)

بهار
13 خرداد 93 14:18
چه خوب که آماده کرده بودی مبینو که جوجه برمیگرده پیش مامانش و گرنه مبین خیلی ناراحت و غصه دار میشد... دست مامانی زهرا و دایی شهاب درد نکنه... مبین جوجه است ولی...یه جوجه طلایی و جیک جیکو...مگه نه؟
مامان هدي
پاسخ
بهار ما با شهاب پوست انداختیم..بچه اینقدر سر هر جوجه و مرغ و کبوتریش گریه کرد... ممنون عزیزم...اره مبین نوک طلاس..شهابم نوک سیاه...جوجه های خونه ی مادربزرگه
زویا مامان آرتین
14 خرداد 93 0:57
عزیزم زیارتتون قبول .جوجه طلایی منو حسابی ببوس .عاشقتونم . یه ماهی میشد که ازتون بی خبر بودم .مسافرت و.... شب همه نوشته های این یک ماهو خوندم .دلم بیشتر براتون تنگ شد . برای مبین گلم که همه کارا و حرف زدنش مثل آرتینمه .حتی تخت وعروسکاشم مثل مال آرتینه . راستی با کمی تاخیر فرشته کوچولو سه سالگیت مبارک
مامان هدي
پاسخ
خوب منم عاشق ارتین و اسمشم! ممنون عزیزم.
معصـومـﮧ
14 خرداد 93 9:10
ووووووووووووووی جوجه + همون خواهرزاده م که گفتم بهم میگه آبجی... جند وقت پیش یه جوجه اردک خرید ، بعد از چند روز سر اون زبون بسته رو گذاشته بود لای ترکبند دوچرخه اش که دور بزنن باهم و... الفاتــــــــحه!!! بدبخت از چشاش خون زده بود بیرون
مامان هدي
پاسخ
معصومه دلت میاد بترسی ای جووووونم عجب علی اقای خوشمزه ای دارید شما....از چشاش خون زده بود بیرون
سپیده مامان بهادر
14 خرداد 93 10:27
هههههههههه هدی چه جوجه ای همه جا هم که هست ولی میدونی چیه من از جوجه میترسم ولی دکتر بهادر میگه باید تو این سن یک جوجه یا یک سگ داشته باشن براشون عالیه
مامان هدي
پاسخ
منم یکم از پاهاش میترسیدم..ولی الان دیگه نمیترسمم چه خوب نمیدونستم که لازمه...ممنون
مامان نسرین
17 خرداد 93 1:06
چه خوب ... جوجه بازي خوبه... من که عاشقشم... ولي برديا در خواست تمستح يا به قول خودش تسماح داده... با گنده ها ميپره بچمون
مامان هدي
پاسخ
نسرین مبین هم درخواستِ لاکپشت و ببرکوچولو و سگ و گربه و خلاصه یه حیووون واقعی میدهدید ما به اینا راضی نمیشیم..به جوجه قانع شد...
مامان امیرحسین
18 خرداد 93 17:10
الهی قربون خودت و این جوجه ی عاشقت عشق کردم با این جمله ی مامانی جوجه عاشقم شده منم یه روزگاری یه اردک داشتم که همه اش دنبالم میومد یادمه که آخرشم لای در پشت سرم موند و مرد خیلی هم براش گریه کردم
مامان هدي
پاسخ
زنده باشی عزیزم...امیرحسین خوبه... جوجه اردکت
مامان علی اصغر
19 خرداد 93 9:29
اوههههه من همیشه از این که یک جوجه واسه علی اصغر بگیرم و بعدش بمیره نگران بودم و تو خیلی خوب مبین رو آماده کرده بودیش و مبین هم خوب قانع شده بود ببوس جوجه فسقلیتون رو
مامان هدي
پاسخ
اره بهش گفتم مهمونه...و مطمئن شد مالکش نیست...مراقبش بود بیشتر...
مامان طلا
20 خرداد 93 0:45
وای چه فکر خوبی منم برم برای هلیا جوجه بگیرم خیلی علاقه داره
مامان هدي
پاسخ
خیلی خوبه..خیلی...حتما بگیر..و به عنوان مهمون!