مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

آن بالا...

1393/3/7 2:40
نویسنده : مامان هدي
442 بازدید
اشتراک گذاری

یا عزیز...

جمعه عصر...برای اولین بار با تو رفتیم دربند!

سه تایی...بی تصمیمِ قبلی...تله سی یژ!

هیجان انگیز بود...تو را به بابایی سپردم...و کنارتان نشستم...رفتیم بالا...توی دل آسمان سه تایی...نیمه ی راه گفتی بسه مامان پیاده شیم! گفتم ترسیدی؟ گفتی آره...گفتم منم یکم ترسیدم..ولی چون تو و بابا کنارم هستید بهترم....تازه وقتی از این بالا به پایین نگاه میکنم خوشم میاد ببین همه چیز کوچیک شده...ماشینا مثل اسباب بازی شدن...الان می رسیم عزیزم!

درک احساس کردم...فکر نمیکردم بترسی...وانمود کردم که درکت کردم!

و تو به راحتی آرام شدی جانکم...

وقتِ برگشت...نمی دانم چه شد...یک آن بابایی پیشنهاد داد که ..من و مبین میریم تو بعدش بیا که هم عکس بگیری و هم تنوع! و سوار شد...

من ماندم و دوربین! و تو و بابایی که رفتید...بعدی را نشستم....تنها! میانِ آسمان و زمین..بی تو و پدرت...حسِت را درک کردم پسر! با تمامِ وجودم...ترسیدم!

ترسم از ارتفاع نبود...از نداشتنتان بود....از دلهره ی اتفاقی که شاید و باید...ترسیدم و اشکهای تو و صدای گریه و مــــامـــانی گفتنت دلم را لرزاند...باز هم پایین را نگاه کردم...جالب نبود دیگر...چقدر بالا بودم...چقدر آدمها ریز بودند...

 صدایت قطع نمیشد،بلند گفتم ..مبین مامان الان میام پیشت...مبین جونم نترس عزیز دلم...مبین مامان دوستت داره...خیلی...گریه نکن عشقم!

کوهستان صدایم را به تو رساند...تو انگار آرام تر شدی...و من نیز! دلم گرم بود به پدرت...

مبین م...می دانی به چه فکر می کردم..همان چند دقیقه...به روزی که همه تنهــــاییم و همدیگر را می خوانیم...پدر ، فرزند را...فرزند ، مــادر را و هرکس در پیِ دادرسی!!!...کسی نیست که به دادمان برسد..جز خـــــدای رحمن و اعمالمان....امروز من تو را آرام کردم و تو مـــرا!...فردای قیامت چه کنیم؟که دلم به که خوش باشد جز خـــدایم؟

اعمالمان آراممان میکند؟ 

خــــدایا روشنم کن....مبین را هم....چون نامش ...سبحان المبین..

راستی خدا...من پناهم تویی...مراقبم باش این بندِ دل ، بندِ دنیایم نشود....مراقبم باش ایمانم را به خاطر عزیزانم به تاراج نگذارم...بی آنکه آگاه باشم! که مادری سخت است! مراقبم باش تو را برای این امانت، کوچک نکنم! توکل میکنم برتو...

وقتی رسیدم...چنان پریدی توی جـــانم و گفتی مامان تو نبودی!!! من ترسیدم! و محکم چسبیدی ام...باز گفتی...خیلی دوستت دارم..دلم برات تنگ شد..دیگه از این کارا نکن!

بوسیدمت بوسیدمت بوسیدمتــــــــ....آرامشم...نبضِ بودنم!

توکلت علی الله.

الحمدلله..برای خـــدایی که همین نزدیکیست...

پسندها (5)

نظرات (5)

بهار
7 خرداد 93 14:46
عاشق این جمله ت شدم:....که بند دلم بند دنیایم نشود!! . . .انشاء الله عاقبت بخیر بشی و در پناه خدای مهربان باشی تا همیشه. عکساتون مثل همیشه قشنگ بود و لرزه برانگیز!!!ترسیدم.عمرا من و روشنا یه همچین کارایی بکنیم!!
مامان هدي
پاسخ
اره بهار....من خیلی میترسم..دور و برم میبینم..وقتی بچه ها بزرگ میشن...انگار مامان و باباها کوچیک میشن..دلشون! هی به خدا خرده میگیرن...دلم نمیخواد اینجوری باشم ممنون عزیزم...منم اخرین بارم بود... قربون روشنات
مامان بهادر
8 خرداد 93 17:15
حرفی که از دل براید به دل میشیند چه زیبا مینویسی مهربان مادر امیدوارم خداوند همیشه پشت و پناه همچین خانواده عزیزی باشد
مامان هدي
پاسخ
دلت همیشه شاد سپیده عزیز برات بهترین ها رو ارزو میکنم...و موفقیت روزافزون فرشته ی پاکت
مامان امیرحسین
10 خرداد 93 17:36
مثل همیشه زیبا و بی نقص با این پایان دوست داشتنی ولی از نحوه ی گرفتن میله معلومه که ترسیدیا مامان هدی امیدوارم همیشه خوش باشید عکس های تولد هم بی نظیر بود
مامان هدي
پاسخ
اره ترسیده بودم...هرنوع ترسی که بگی...نداشتن...تنهایی و... ممنون لطف داری
معصـومـﮧ
10 خرداد 93 18:59
وای وای وای این پستُ میخوندم قلبم تند تند میزد... نمی دونم چرا روزهای "شعبان" ـی تون خـــــــوش
مامان هدي
پاسخ
ممنون اعیاد مبارک
مامان رادمهر
11 خرداد 93 14:24
هدی... چقدر از فکر اون روزی که گفتی دلم لرزید بی اختیار از ترسش و تنهاییش اشکم اومد... خدا رحم کنه... به مهربونی خودش ببخشه... کیف می کنم با متن های تو
مامان هدي
پاسخ
منم دلم به اون ارحم الراحمین گرم و بس! تو لطف داری عزیزم