مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

بخواب آرامِ جــــانم

1393/2/31 11:00
نویسنده : مامان هدي
723 بازدید
اشتراک گذاری

سه سالِ پیش اولین شبی که کنارم خوابیدی...اهواز...آن اتاقِ صورتی...و تختِ یکنفره ای که سمت راستش بوی بهشت می داد...بوی پاکی..بوی فرشته ی تازه از بهشت آمده...لذتش وصف ناشدنی است پسر! اما تو همین را بدان که آنقدر به جـــــانم چسبید که سه سال هرشب تکرارش کردم!

و تو بی تکرارِ روزگارم...چه شبهایِ آرامی را به من هدیه می دادی...شبهایی با صدای نفس هایت...شیر خوردنت...غلتیدنت و...

دو سال و دوماهه که شدی و شیرِ را سیر! مهمانِ تخت پارکت کردم...همان تخت پارکی که همیشه بود!

و من باز تو را داشتم...همین جا ، توی اتاقم! از توریِ تختت می دیدمت و صدای نفس هایت اکسیژنِ اتاقمان بود!!!

وعده مان از همان شبِ اول سه سالگی بود...یادت که هست؟

و من شبِ تولدِ سه سالگی، بگویم که دلهره داشتم باور میکنی؟ بگویم که به چه فکر میکردم!

آن لاک پشتِ سبزِ پر ستاره را برای این شبها خریدم! مهمان ها که رفتند...شروع کردم به قصه بافی...قبل تر هم گفته بودمت...دلم گرم بود به عشقت به اتاقِ نارنجی ات...دلم گرم بود به ظهرهایی که مهمانِ آنجا بودی...دلم گرم بود به چراغ خوابِ لاک پشتی ات ....و به خـــــدایی که از من مهربان تر است!

24 اردیبهشت ، تخت پارک را جمع کردم! و تو هیچ نگفتی..گفتم که باید توی اتاقت بخوابی....و خوابیدی...من هم خوابیدم...پایینِ تختت....دل توی دلم نبود عزیزک...گفتی : مامان تو پایین میخوابی من بالا دلم میسوزه تنگ میشه! بیا تو تختم! ....دل برایم نماند! چه سخت است مادرِ محکم بودن!

برایت قصه گفتم...یعد از مدتها لالایی خواندم....رنگِ ستاره ها را هی عوض کردیم...حرف زدی و زدی و زدی تـــــا ...من ماندم و دلم...و توئه خوابی که زود بزرگ شدی.

تو که خوابیدی...من نخوابیدم...توی اتاقم هم نرفتم! به زمان احتیاج داشتم....چهار شب من پایینِ تخت خوابیدم و نخوابیدم... تا خیالم جمعِ تاصبح خوابیدنت شد...چطور غلت زدنت و... راستش *خواب من را نمی برد ، تو را می آورد..

شبِ پنجم...باید قدمِ آخر را برمیداشتم...دیگر دراز هم نکشیدم...رویت را انداختم و سپردمت به صاحبِ قرآنِ مبیــــــن...

*تــو خــوابيــده اي آرام،
و مــن پشــت پــلک تــو،
آنقــدر مــي بــارم
تــا پنجــره را بــاز کنــي!
دستــهایــت را زيــر بــاران بگيــري
و بخنــدي...

و اولین شبِ بی تو را تا صبح سر کردم...

جایت خالی بود پسر...همین جا کنارم..توی بغلم! همین جا روی تختمان! همین جا توی اتاقمان...اصلا جای آن تخت پارکِ همیشه جاگیرت هم خالیست! دیگر صدای نفسهایت را نمیشنوم...هوای اتاقمان چه عادی شد! پس آن هوای بهشتی کو؟ جایت خالیست پسر..دیگر نیستی تا نیمه شب خودت را توی بغلم جا بدهی...دیگر نیستی تا یس هرشبم را توی گوشت بخوانم...یادت هست نذرم را...گفتم تا وقتی که باید؛ توی گوشش میخونم، بعدش روانه ی وجودش ...هرجای دنیا که هست.

بندِ دلم...عهد کردم بندِ وجودت نباشم، دل بسته باشیم و اسیرِ عشقِ مادر نباشی ...

بزرگ شدنت مبارک مردِ کوچکم...

صبحِ آن شب، وقتی دویدی توی تختمان...وقتی خزیدی زیر لحافمان...وقتی آرام گفتی یکمم اینجا بخوابم پیشت! باز زنده ام کردی...ساختی ام!

مبین، گلِ عمرم...من به همین کوچک های به ظاهر ساده افتخار میکنم....به تو و صبوری و پذیرفتنِ شرایط...به تو و خدایی که تو را به من بخشید افتخار میکنم...

آسوده بخواب نازنینِ مادر..فکرِ دل من را نکنی یک وفت...من همان سه سال برایم کافیست...تو بزرگ شو ...من هم دلم را با آن سه سال گرم میکنم...من و دلم با هم کنار می آییم....از اول برایش خط و نشان کشیده بودم....دلم هم، هوایم را دارد....مدارا می کند...اگر هم تنگِ بودنت شد خودم آرامش می کنم...تو مستقل باش نفس مادر...

فقط بدان که نفس هایت اکسیژنِ دنیایِ من و باباییست...هرجا که هستی....آرام و شاد و سالم نفس بکشی ، هوایش به ما می رسد...نسیمش بسمان است...تو سالم و خوشحال باشی ما دیگر چه می خواهیم...

عاقبتت بخیر بهشتِ کوچکم...پسرم.

خـــداجان توان بده...ممنون.

الحمدلله....ماشاالله...لاحول ولا قوه الا بالله....

+عباس معروفی

پسندها (3)

نظرات (11)

خاله ام البنین
31 اردیبهشت 93 11:54
عزیزم بزرگ شدن مبین رو تبریک می گم. و از صمیم قلب برایت همیشه با او بودن را آرزو دارم
مامان هدي
پاسخ
ممنون دوست خوبم...ان شاالله
بهار
31 اردیبهشت 93 14:25
جااااانم مبین....قربون تو پسر...نمیدونم چرا اینقدر کیف میده آدم بره زیر لحاف مامان و باباش.... واقعا هم آدم دوست داره یک کمم اونجا بخوابه... مرحله بعدی استقلال مبین جون مبارک!! فدای دل مادرونه ت هدی جون!! هوای دلت پر از نسیم شادی.
مامان هدي
پاسخ
ممنون بهار جان زنده باشي...اره واقعا هميشه يه لذتي توشه...يه حس امنيت و ارامش ممنون دوست خوب من و مبين... امروز با هم برات دعا کرديم
خاله زری ( مامان آرمان)
31 اردیبهشت 93 22:26
تبریک یک مرحله دیگه هم گذشت خدا رو شکر
مامان هدي
پاسخ
اره خداروشکر...ممنون
خاله ندا
31 اردیبهشت 93 22:54
آفرین عشق دلمممممممم تو مردی یه مرد بزرگ
مامان هدي
پاسخ
عشق خاله شه
مامان حانیه
31 اردیبهشت 93 23:28
بزرگ شدی ماشاالله چه مرد شدی ماشاالله دلتنگ نشی ایشاالله مامان هدی ماشاالله (شاعر خودم)
مامان هدي
پاسخ
خوشم میاد ازت...مرسی
مامان نسرین
1 خرداد 93 2:48
عزیزمی مبین... هدی جون پس شما هم تجربه اش کردین... کلا برای مادر ها انگار سخت تره... دیگه مبین خان کم کم داره مرد میشه... زنده و سلامت باشه... خوابای رنگی ببینه بردیا جدیدا میخواد به.نه کنه تو اتاقش نخوابه میگه: میگه تختم و اتاقم دخترونست.. دوسش ندارم
مامان هدي
پاسخ
قربانت...دقيقا...براي مادر سخت تره.. يعني عاشق استدلال هاشونم خيلي برديا خوشمزه اس...خيلي
معصـومـﮧ
1 خرداد 93 4:34
اِ اِ اِ تو بـــــــاز بزرگ شدی؟! چرا من دوس ندارم بچه ها بزرگ شن؟! دلم میگیره... (با بچه خودم چه کنم عایا؟ ) + یه اعتراف... تا 13 14 سالگی پیش مامان بابام می خوابیدم!!!
مامان هدي
پاسخ
وقتي سير بشي خوب ...بهتر کنار مياي وبزرگ شدنشوندهم لذت داره... من ب اين نتيجه رسيدم ک اين خصوصيت ته تغارياس
مامان بهادر
1 خرداد 93 16:31
اول از همه بگم که واقعا به مبین افتخار میکنم بسیار پسر عاقل و باهوشیه هزار ماشالله هدی مطلبی که نوشتی رو هی خوندم هی اشک ریختم بهترین مادری خداوند همیشه پشت و پناهت
مامان هدي
پاسخ
سپيده مهربونم تو هميشه به مبين لطف داري...قربون اشکات خدا بهادرت رو روز ب روز نامدارتر کنه ايشالا..که قطعا لايقشي نگو بهترين مامان..خيلي سخته
مامان رادمهر
11 خرداد 93 14:30
اینکه دیگه کنارمون نیستن تا اون حجم نفس های قشنگشون به صورتمون تا صبح بخوره خوب نیست اما این که بزرگ شدن عالیه... این که مستقل هستن عالیه فقط می مونه حساب ما با دل مادرانه مون... ببوس پسر گندمی طلایی شیرینمون رو ... راستی چقدر شلمانش بامزه است
مامان هدي
پاسخ
ممنون از کامنت قشنگت...خدا دل همه ی مادرا رو بزرگ کنه و صبور! شلمان هم قابل نداره
مونایی
14 تیر 93 3:00
مبارکت باشه نازنین خاله... مو طلایی... می دونم مامانت چ حالی داره... خدایا؛ حال مامانش خوب باشه، لطفا.
مامان هدي
پاسخ
قربونت مونایی جونم... از اینکه حالش خوبه...حالم خوبه...خداروشکر
مامان طاها
29 مرداد 93 17:07
بهت تبریک میگم هدی عزیز این مرحله رو هم با موفقیت پشت سر گذاشتی. احسنت به تو.
مامان هدي
پاسخ
ممنون مريم جان شما جدا کردي طاها رو؟