بخواب آرامِ جــــانم
سه سالِ پیش اولین شبی که کنارم خوابیدی...اهواز...آن اتاقِ صورتی...و تختِ یکنفره ای که سمت راستش بوی بهشت می داد...بوی پاکی..بوی فرشته ی تازه از بهشت آمده...لذتش وصف ناشدنی است پسر! اما تو همین را بدان که آنقدر به جـــــانم چسبید که سه سال هرشب تکرارش کردم!
و تو بی تکرارِ روزگارم...چه شبهایِ آرامی را به من هدیه می دادی...شبهایی با صدای نفس هایت...شیر خوردنت...غلتیدنت و...
دو سال و دوماهه که شدی و شیرِ را سیر! مهمانِ تخت پارکت کردم...همان تخت پارکی که همیشه بود!
و من باز تو را داشتم...همین جا ، توی اتاقم! از توریِ تختت می دیدمت و صدای نفس هایت اکسیژنِ اتاقمان بود!!!
وعده مان از همان شبِ اول سه سالگی بود...یادت که هست؟
و من شبِ تولدِ سه سالگی، بگویم که دلهره داشتم باور میکنی؟ بگویم که به چه فکر میکردم!
آن لاک پشتِ سبزِ پر ستاره را برای این شبها خریدم! مهمان ها که رفتند...شروع کردم به قصه بافی...قبل تر هم گفته بودمت...دلم گرم بود به عشقت به اتاقِ نارنجی ات...دلم گرم بود به ظهرهایی که مهمانِ آنجا بودی...دلم گرم بود به چراغ خوابِ لاک پشتی ات ....و به خـــــدایی که از من مهربان تر است!
24 اردیبهشت ، تخت پارک را جمع کردم! و تو هیچ نگفتی..گفتم که باید توی اتاقت بخوابی....و خوابیدی...من هم خوابیدم...پایینِ تختت....دل توی دلم نبود عزیزک...گفتی : مامان تو پایین میخوابی من بالا دلم میسوزه تنگ میشه! بیا تو تختم! ....دل برایم نماند! چه سخت است مادرِ محکم بودن!
برایت قصه گفتم...یعد از مدتها لالایی خواندم....رنگِ ستاره ها را هی عوض کردیم...حرف زدی و زدی و زدی تـــــا ...من ماندم و دلم...و توئه خوابی که زود بزرگ شدی.
تو که خوابیدی...من نخوابیدم...توی اتاقم هم نرفتم! به زمان احتیاج داشتم....چهار شب من پایینِ تخت خوابیدم و نخوابیدم... تا خیالم جمعِ تاصبح خوابیدنت شد...چطور غلت زدنت و... راستش *خواب من را نمی برد ، تو را می آورد..
شبِ پنجم...باید قدمِ آخر را برمیداشتم...دیگر دراز هم نکشیدم...رویت را انداختم و سپردمت به صاحبِ قرآنِ مبیــــــن...
*تــو خــوابيــده اي آرام،
و مــن پشــت پــلک تــو،
آنقــدر مــي بــارم
تــا پنجــره را بــاز کنــي!
دستــهایــت را زيــر بــاران بگيــري
و بخنــدي...
و اولین شبِ بی تو را تا صبح سر کردم...
جایت خالی بود پسر...همین جا کنارم..توی بغلم! همین جا روی تختمان! همین جا توی اتاقمان...اصلا جای آن تخت پارکِ همیشه جاگیرت هم خالیست! دیگر صدای نفسهایت را نمیشنوم...هوای اتاقمان چه عادی شد! پس آن هوای بهشتی کو؟ جایت خالیست پسر..دیگر نیستی تا نیمه شب خودت را توی بغلم جا بدهی...دیگر نیستی تا یس هرشبم را توی گوشت بخوانم...یادت هست نذرم را...گفتم تا وقتی که باید؛ توی گوشش میخونم، بعدش روانه ی وجودش ...هرجای دنیا که هست.
بندِ دلم...عهد کردم بندِ وجودت نباشم، دل بسته باشیم و اسیرِ عشقِ مادر نباشی ...
بزرگ شدنت مبارک مردِ کوچکم...
صبحِ آن شب، وقتی دویدی توی تختمان...وقتی خزیدی زیر لحافمان...وقتی آرام گفتی یکمم اینجا بخوابم پیشت! باز زنده ام کردی...ساختی ام!
مبین، گلِ عمرم...من به همین کوچک های به ظاهر ساده افتخار میکنم....به تو و صبوری و پذیرفتنِ شرایط...به تو و خدایی که تو را به من بخشید افتخار میکنم...
آسوده بخواب نازنینِ مادر..فکرِ دل من را نکنی یک وفت...من همان سه سال برایم کافیست...تو بزرگ شو ...من هم دلم را با آن سه سال گرم میکنم...من و دلم با هم کنار می آییم....از اول برایش خط و نشان کشیده بودم....دلم هم، هوایم را دارد....مدارا می کند...اگر هم تنگِ بودنت شد خودم آرامش می کنم...تو مستقل باش نفس مادر...
فقط بدان که نفس هایت اکسیژنِ دنیایِ من و باباییست...هرجا که هستی....آرام و شاد و سالم نفس بکشی ، هوایش به ما می رسد...نسیمش بسمان است...تو سالم و خوشحال باشی ما دیگر چه می خواهیم...
عاقبتت بخیر بهشتِ کوچکم...پسرم.
خـــداجان توان بده...ممنون.
الحمدلله....ماشاالله...لاحول ولا قوه الا بالله....
+عباس معروفی