الکی ...واقعی...
یا حق..
مشغولم....مشغول روزمرگی های آشپزخانه ی عزیزم...پیشنهاد بازی می دهی..باید جوری سرگرمت کنم که به کارهایم برسم...
_برو عروسک پوه رو بیار باهاش بازی کن...ببین داره صدات میکنه!
و به جای پوه حرف میزنم! مبین مبین..
می دوی سمت اتاق..برمیداری و می آیی همان حوالی من...
من هم مراقبم که حواسم به بازیت باشد..به پوه..چون من زبانش هستم!
ساعتی بازی می کنی..و من ساعتی زبانِ پوه می شوم...بجایش کمک می خواهم..بجایش هیجان می دهم..بجایش گریه میکنم و تو خوشحال از همبازی دوست داشتنی ات!
یکهو کاسه و کوزه را بهم میزنی..پوه را پرت می کنی و خودت را روی زمین می اندازی و شروع میکنی به مثلا گریه...
_مامان پوه که واقعی نیست! الکیه...تو بجاش هی حف میزنی..من اینجوری دوس ندارم...باید پوه واقعی باشه...باید خودش راه بره...خودش حف بزنه..اینجوری اصلا خوب نیست..خوش نمیگذره!
من هیچ نداشتم بگویم...فایل های مغزم رو باز کردم و به زور گفتم...اشکالی نداره بیا با من بازی کن من که واقعیم...
گفتی:_اشکالی داره...ولی باشه بیا باهم بازی کنیم!
خدایا ما عجب بچه هایی بودیم..من تا وقتی ازدواج کردم هنوز فکر میکردم روزی یک آدم کوچولو می بینیم..مثلِ ممول! و اینها سه سالگی دنیا را واقعی و الکی می بینند!
یادم آمد وقتهایی که کارتونِ پویای به ظاهر محترم، مناسبِ سن تو نیست و می گویم: مبین اگه ترسیدی نبین...کانال رو عوض کنم..سی دی برات بذارم..
جوابم این است..._نه مامان اینا الکین..واقعی نیستن..کارتونن!!!!!
الحمدلله..ماشاالله...شکرالله.