مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

بازی های ما در آوردی..

1393/2/7 0:48
نویسنده : مامان هدي
551 بازدید
اشتراک گذاری

هوالمبین..

بهارِ عمرم...این روزهایمان به بازی و بازی و بازی میگذرد...نمی دانستم باید برای این روزهایت انرژی ذخیره کنم...باید بدوم پا به پایت...بخندم مثلِ تو....و آنقدر دنیا برایم بِکر باشد که هر بار از دیدنِ زاغکی ذوق کنم! به خیالم بزرگ می شوی و میروی پی بازیت...

اما گویی تا تو باشی بازی هم هست...

کمی طولانیست..اما ماندگار! میدانم ثبتش نکنم به ازای شیرینی روز افزونت فراموشش میکنم!

 

این روزهایمان ، لباسهایت سبک شده و خوشحالی از اینکه دیگر خبری از کت و کلاه و سرما نیست..خوشحالی که می گویمت همین دوتا رو بپوش! خوشحالی که می توانی راحت بدوی...خوشحالی از آزادیِ سه چرخه ات...پیشنهادِ پارک که می دهم بی چون و چرا قبول می کنی...

می رویم و مسیر را بازی می کنیم...بازیِ هرکی زودتر پیدا کرد! قرارمان این است...از محیط اطرافمان چیزی را مَدِ نظر قرار می دهیم و می گوییم و دیگری باید زودتر پیدایش کند!..._هرکی دایره پیدا کرد! و قطعا تو زودتر پیدا میکنی..و من بعد از تو....تو دایره ی نمای بالای ساختمانِ هشت طبقه را و من، دایره ی توقف ممنوع را! 

آن وقت نوبت از آنِ توست..._هرکی کفشِ سفیدِ اون پسره رو پیدا کرد...و من می گردم دنبالِ اون پسری که کفشِ سفید دارد!نیشخند

توجه ات به اطراف زیاد شده...خودت پیشنهاد بازیِ هرکی پیدا کرد می دهی حتی توی ماشین!

خانه که باشیم بحثِ دیگریست..تفنگ هایت را تقسیم میکنی...دو تا من...دوتا خودت..و شروع می کنیم..میدانِ جنگ راه می اندازیم...وقتی یک طرفِ جنگ تو باشی تعجبی ندارد دشمنِ مهربون هم باشد..تیر میخوریم و آمبولانس و پرستار و ....

یَــــع یَـــع...کشتی می گیریم..کاراته بازی می کنیم...صدای یع گفتنت دلم را شیرین میکند! فیگورهایی که کارتون هایِ به ظاهر آموزنده یادت داده اند...مراقبیم..هر دو...قانونِ بازی را زیر پا نگذاریم...نباید کسی دردش بگیره!!!

کتاب های محبوبت...کتابخانه ی دوست داشتنی ات...شهرِ کتاب و طبقه ی بالایش...تو می خوانی ..من می خوانم...سوال می پرسیم از هم..._اگه گفتی چرا هاسه با دوستاش نرفت بازی کنه؟ تو می پرسی.._مامان اگه گفتی چرا نی نی دخملی دندونش درد گرفت؟ وقتِ کتاب را دوست داری..هروقت میگویمت مبین کتاب بیار بخونیم...کمتر از سه تا محال است!

قایم موشکمان سر جایش است! اما این را هم دوست داری...اینکه عروسک ها یا کارت هایت را وارد بازیمان می کنیم...هشت عروسک برمیدارم و هر کدام را جایی از خانه پنهان می کنم....آن وقت تو می گردی و پیدایشان می کنی...راهنمایی هم داریم..راست راست...چپ چپ..نزدیک شدی..خم بشو...کارت ها را هم همینطور...قایمشان میکنم و پیدا می کنی! و بعد نوبتِ من می شود چشم بگذارم...

باز هم بازی..این بار...یکی بنشیند و بخندد و بگوید... آن یکی انجام دهد و مراقب باشد! _دستا رو سر...بچرخ. _گوشاتو بگیر بپر بپر کن..._دست رو زانو بشین پاشو..._عقب برو جلو بیا اخم کن دستات رو شکمت! صدای قهقهه هایت وقتِ این بازی بلند است...هر مرحله سخت و سخت تر...و تو بیشتر و بیشتر می خندی!

جنگل بازی به سبکی دیگر! نوبتی می گوییم...کانگورو بشو..و من باید با تمــام هیکلم بپرم و حیوانی را توی لباسم بگذارم..نوبت من است:_ گربه ی ملوس بشو... و تو میو میو می کنی..کار به جاهای باریک می کشد...تمساح می شویم..عقاب می شویم...از غذاهایمان حرف می زنیم...از شکارمان..از محل زندگیمان...مورچه می شویم..از صدایمان حرف میزنیم...بازی خوبیست...گاه همان اسب می مانی و بازی شکلِ دیگری می گیرد..نمایشنامه می شود...و تو سناریو را می نویسی...حالا بیا دنبالم..میخوایم بریم تولدِ اقا خرگوشه و...گاه اسم حیوان را نمی گوییم..ادایش را در می اوریم و دیگری حدس میزند!

ماشین بازی..آخرین گزینه برای انتخاب است...همه ی ماشین ها به صف...مسابقه می دهیم...بازی زود برایت کسل کننده می شود...اما این یکی را دوست داری تو می دوی و من ماشین های قدرتی را سمتت هل میدهم..و فـــــــــرار می کنی...این بازی را دوست داری...دوازده ماشین یکی یکی سمتت می آیند و تو هیجان زده می شوی..فرار میکنی ...

 

باغبانی می کنیم...خاکمان را با بیلچه ی پلاستیکی و سطلِ شن بازی ات از پارکِ نزدیکمان برداشتیم...دانه های لیمو را کاشتیم و تو چقدر منتظر بودی...جوانه زدند...و شورِ بی تکراری را در چشمانت دیدم...درست است که جوانه ها جوانه ی لیمو نبودند..بذرِ بهاریِ خاکِ پارک بودند و بس! اما برایم مهم بود اینکه تو کاشتی و ثمره اش را دیدی و عشقِ به باغبانی توی دلت ریشه کرد!

آشپزی می کنی گوشت چرخ کرده ها را برای کتلت مار میکنی...لاکپشت می کنی..و ذوق می کنی وقتی همانطور سرخ می شوند! خیارهای ماست و خیارمان را تو رنده می کنی...عشق میکنی از مسئولیت.._ ماکارونی رو من میریزم تو آب!

فروشگاه بازی میکنیم...گران فروشی میکنی....چانه میزنیم...نمی فروشی...گاه مجانی میدهی..هرچه باشد را...لباس های خیسِ در حالِ پهن کردن را...ظرفهای در حالِ اماده شدن برای شام را...لوازم آرایشِ منِ در حال اماده شدن را...اسباب بازیهایت...میوه ها...شکلات ها...چه چیزیش مهم نیست...مهم لذت تو از فروشندگی  و خریدار بودن است...

سیر نمی شوی از توپهایت....همیشه میتوانند سرگرمت کنند...سطلِ خالی لگو را می گذاریم و پرررررررررررتاب...کوچک هایش را تقسیم میکنیم و به سمت هم نشانه می رویم...تیراندازی میکنیم...دروازه بانی را از پدر آموختی و الحق که خوب دروازه بانی هستی! تو پشتِ مبل و من سمت دیگر....قدرت دستمان را اندازه میگیریم...توپهایمان را برای هم می اندازیم...بولینگ را برپا می کنیم با همین بطری های خالی اب معدنی...

رنگ بازی می کنیم...عشقِ تو...روی صورتِ هم، گریم میکنیم....تو من را گربه می کنی و من تو را سگ...آن وقت گربه سگِ محبوبت را نقش بازی میکنیم....

با فرشِ بازیت حسابی سرگرم می شویم...می پرسم:_ اونیکه تو فقط تو دریاس و نارنجیه؟ و تو ماهی نارنجی را پیدا میکنی...اونیکه هویج میخوره؟ و...اینطور است که ماموت را میشناسی..برای دایناسور ها صفت گذاشته ای..گاهی قرار می شود که اسم هر حیوانی که گفتیم از عروسک هایت پیدا کنیم و با فرش بازی مطابقت بدهیم...

با کارتهایت بازی دیگری میکنیم...خوردنی ها را جدا می کنیم...پوشیدنی ها را...میوه ها را...لباسهای سرما..لباسهای گرما..حیوانات را ...آبزیان را و...می پرسم اون چیه که باهاش بهتر میبینن بعضیا؟ جواب می دهی:_خوب عینک دیگه!

کاردستی می سازیم..با هرچه داشته باشیم..ایده هایمان را از سایتِ کاغذ رنگی با هم انتخاب می کنیم...دیگر کاج و لوله ی دستمال کاغذی تمام شده و سنگ و چوب بستنی برایمان ارزشمند شده است...خوب قیچی میزنی...عالی!

خانه مان دریا می شود...اتوبان می شود...جنگل می شود...ما ماهی می شویم..چراغ راهنما می شویم...پرنده می شویم...و همین ها روزمان را شب می کند...

می بینی بچه! چه کرده ای با این زندگی...خون را توی رگهایش جریان داده ای...نباشی قلبش می ایستد! 

باش عزیزترین موجودِ وجودمان!

 خــــدایا شکر...هزار بار شکر...توکلت علی الله.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

زويا مامان آرتين
7 اردیبهشت 93 3:10
سلام به مامان هدي و مبين دوست داشتني. خدا قووووت. تو اين مدت ازتون خيلي چيزا ياد گرفتم مخصوصا رنگ بازي تو حمام و چند تا كار ديگه. خيلي دوست دارم بازم از تجربه ها و بازياتون بنويسين تامنه بي تجربه چيزي و كاري يادبگيرم. تا منم براي پسرم كم نذارم. من خودم گرافيست و نقاشم . معلم و مربي بودم ولي الان در مقابل پسر خودم كم اوردم. مني كه براي بچه هاي مردم كم نذاشتمو همشون عاشقم بودن . الان براي پسر خودم نميدونم بايد چكار كنم. هنوز فكر ميكنم آرتين كوچيكه و نميتونه خيلي از كارارو انجام بده. دوست دارم كمكم كنيد. مرسي.
مامان هدي
پاسخ
سلام به زویای عزیز...ممنون از محبتت...من خودم واقعا در حال یادگیریم...ولی به چشم! آرتین هم همسن مبینِ...اینو من به شخصه اعتقاد پیدا کردم که به جز بازیهای روزمره...بقیه بازی ها باید بنا به روحیات و علایق هر بچه ای باشه...مثلا مبین عاشق تحرکِ...من آموزشهامو حینِ تحرکش بهش میدم...تو ادامه ی مطلب همین پست هم خیلیاشونو گفتم...چندتا سایتِ که برات میام میذارم وب.... راستی یه چیز دیگه! آرتین دیگه بزرگ شده..مطمئن باش از پس هر بازی برمیاد..شاید اون کاری که خواستی رو نمیتونه انجام بده.... ببوسش وبشم آپ کن با عکس..دلم براش تنگ شده
الهه مامان گلسا
7 اردیبهشت 93 13:39
سلام عزیز دلم مامان مهربون آفرین به تو لذت بردم .ببوس نفس خوشگلو باهوشتو
مامان هدي
پاسخ
الهه مرسی عزیزدل
بهار
7 اردیبهشت 93 14:35
من الان دقیقا این شکلیم....باور کن راست میگم...زودی حوصله م سر میره از بازی با بچه ها...چی کار کنم خووووو؟؟؟ میییییییییییییییییمییییییییییرم بوخودااااااااااااااا اگه این همه انرجی بذارم...به جان خودم خسته میشم...
مامان هدي
پاسخ
رو خودت کار کن..یه لیست درست کن...استخر و بازی رو بذار توش... البت من دیدم کسایی رو که از این حرفا میزدن و اونوخ بچه دار که شدن هایپر شدن... چه خوب بود تمریناتت رو با مبین انجام میدادی..روزی دو ساعت میامد خونتون حل بود!
معصـومـﮧ
8 اردیبهشت 93 11:54
منم بیام بازی؟ + یــع یــع رو از کی یادگرفته؟
مامان هدي
پاسخ
اره معصومه معلومه تو هم پایه ای... نمیدونم..فک کنم تو خون پسراس
مامان حانیه
8 اردیبهشت 93 19:59
خدا قوت من که به شخصه کللللللللی بازی یاد بگرفتم و امیدوارم یادم نره تاوقتی حانیه بزرگتر میشه از طرف من لپپپپپ این پسر بهاری پر تحرک شیرین رو یه گاز کوچولو بگیر
مامان هدي
پاسخ
جوووونم حانیه بزرگ بشه...ایشالا.. یادت نمیره..اگه رفت بیا اینجا یه سر... گاز رو گرفتم
زويا مامان آرتين.
9 اردیبهشت 93 2:56
مرسي عزيزم. از كمك و راهنماييت. اتفاقا آرتينم بازياي هيجاني دوست داره . ولي من شخصيت آرومي دارم. ولي سعي كردم يكمي خودمو باهاش وفق بدم. اتفاقا چند تا از بازي هايي كه با مبين انجام داده بوديو انجام دادم خيلي خوشش اومد خودمم خيلي شارژ شدم .حسابي دعاتون كردم.
مامان هدي
پاسخ
خوشحالم دوست داشتید..من و مبین هم آرومیم...ولی ماشاالله بچه ها پرانرژین...باید پا به پاشون بازی کنیم...اینم چند سال بیشتر نیست..بعد دیگه مستقل میشن و...ببوس پسر قشنگت رو...وبشم آپ کن دیگه..با عکس جدید...
معصـومـﮧ
9 اردیبهشت 93 10:14
هدی این چه طرز نوشتنه؟ کلی وقت گذاشتم تا این دو کلمه رو بخونم معصومه معلومه
مامان هدي
پاسخ
مرسی از تذکردت...باید میگفتم..آره معصومه پیداس تو هم پایه ای...خیلی دوست داشتنی هستی هاااااا
زویا مامان آرتین
10 اردیبهشت 93 1:23
عزیزم وب آرتینو یکمی آپ کردم . وقت نمیکنم زیاد به وبش برسم . مبینمو ببوس .
مامان هدي
پاسخ
چه عجبمیام سر میزنم
مامان امیرحسین
10 اردیبهشت 93 8:12
هدی عزیزم مثل همیشه صبور و پر انرژی امیدوارم همیشه لحظه هاتون پر از شادی و لذت باشه اونم کنار هم
مامان هدي
پاسخ
ممنون عزیزم...دیگه خودت میدونی پسر بچه ها رو باید همراهی کرد