مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

مبین به خونه ش رسید...

1393/1/17 3:42
نویسنده : مامان هدي
371 بازدید
اشتراک گذاری

یا قاضی...

طلاییِ من...

بس که خوش سفر و همراهی...دو روز استراحت و تهرانِ خلوت گردی بس بود تا دوباره راهی شویم...سمتِ دیار مادری...

تا هم فروردین هایش را از دست ندهیم؛ مثلِ هرسال و هم دلتنگِ خاله بازی شده بودیم...

رفتیم...پرسیدی : کجا میخوایم بریم؟

گفتم : پیش مامانی زهرا..دایی شهاب , خاله ها و آقا جون...

رفتیم و رفتیم و رفتیم....و تو در عجب که چرا نمی رسیم! گفتی : خونه ی مامان زهرا خیلی نزدیکه...چرا شب شد پس؟

گفتم: میریم پیشِ خاله باجی...مامان زهرا اونجاس!

رسیدیم و باز شاه شدی...باز فرمانروایی کردی...باز ناز کردی و خریدارت بودند...می دانی برای هرکس چطور شیرین بازی کنی...مومِ دلشان دستت است...

دویدی...خندیدی...نگاهت به شهاب بود....هرچه می کرد درست بود..هر چه می خورد....هرچه می گفت...هر کجا می رفت...

آنقدر حواست به داییِ کوچکت بود که اگر از پشتِ شیشه ی ماشین برایش دست تکان میدادی یا لبخند میزدی و جواب نمی گرفتی...نگران می شدی! _مامان دایی شهاب چرا بهم نخندید....چرا باهام دست تکون نداد؟!

آتش و کوه و سبزه و رودخانه....درخت و کفشدوزک و گیاه شناسی....

صبحمان شب میشد آن هم بدونِ اینکه پسرها بگویند حوصله مان سررفت...شبِ شان صبح میشد بی حرفِ پیش!

با خاله ندای عشقت بازی کردی...از بغلِ خاله کوثر مهربان پایین نیامدی...از حسین آدامس گرفتی و گول نخوردی ...گوشی نجو را با نجمه گفتنت صاحب می شدی...حواست به خاله باجیِ عزیز بود..آقای یوسفی را عمو یوسف میگفتی ...و مامانی زهرا را برای وقتِ لوس بازیهایت داشتی..

راستی آقاجون می گفت : یه جوری میگه آقاجــــون که جوابش جوووونِ! 

خوب بود الحمدلله...خاله ی عزیزمان را هم کمی خوب کردیم...و سپردیمش دست خدا...اللهم اشفع کل مریض..

دو روز آخر باز دلتنگ شدی...دلتنگِ تهران...خانه ی عشقمان..خونه ی مامانی زهرا!

گفتی: مامانی زهرا شما خونه دارید؟ پس چرا نمیریم؟

خندیدیم...اما من میدانستم دلت ،طاقتش تمام شده...خانه می خواهد...زندگیِ همیشگی میخواهد...آنقدر که حتی وقتی برای دیدنِ حلمای بیست روزه راهی شدیم، گفتمت : میریم قم خونه ی بی بی...تا نی نیِ عمو ابراهیم رو ببینی...

راضی نشدی...گفتی: بعدا ببینیم..نریم دیگه...بریم خونمون! گفتی: بابا خونمون گم شده! ما دیگه خونه نداریم!

و بابایی قول داد تا برایت پیدایش کند...

امروز که از خواب بیدار شدی...خانه ی عشق را که دیدی...خندیدی...قصه ی ما بسر رسید مبین به خونه ش رسید....

تو چراغِ این خانه ای پسر...باش که من از تاریکی سخت وحشت دارم...

خدایا چراغِ همه خانه ها را روشن کن...الحمدلله برای همه ی لحظه هایی که دلم لرزید و مهربانی ات آرامم کرد...دوستت دارم خداجانم.

شکرالله...ماشاالله.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

بهار
17 فروردین 93 12:20
آفرین به بابایی که به قولش عمل کرد و خونه رو پیدا کرد... الهی شکر...الهی همه به خوبی و خوشی برن سر خونه و زندگیشون!! به قول قدیمیا:نخود نخود هرکه رود خانه خود!!!
مامان هدي
پاسخ
يعني مبين تا چند وقت فک کنم خونه نشين بشه
بهار
17 فروردین 93 12:24
اونوخ یه سوال فنی پیش اومده برام...اونم اینه که اونجا کوجاس اونوخ؟؟؟ چه دشت و کوهستان خوشگل و بهاری و لطیفی داره!!!
مامان هدي
پاسخ
انوخ اونجا غرب کشوره..ايلام.....فروردينهاش بي نظيره....
معصـومـﮧ
17 فروردین 93 20:45
چقدر قشنگه اینجا... ایشالا ماه مربا میرم ایلام سراسر ایران شعبه دارین...نه؟ تهران کرج اهواز قم ایلام...ماااااشاااالااااا
مامان هدي
پاسخ
قدمتون رو چشم... اره دیگه همه جای ایران سرای من است..دقیقا مصداقِ ماست!
مونایی
17 فروردین 93 23:45
عزیزم... پسر خوب و همه چی تمام؛ چقدر خوبه که تو هستی. چقدر خوبه که خونه ی ۳ نفره ی تون رو دوست داری... خیلی حس خوبیه! می دونم که حسابی دلتنگ اتاق و وسایلت شدی، برو خاله... برو عشق کن باهشون. خوش باشی. بین بازی هات به خدا بگو، خدا جون بهراد هم خیلی خسته شده. همش میگه بریم خونه خودمون، بریم شهرک نفت، دلم برا اتوبوسم تنگ شده و... به خدا بگو، خدایا زود خونه بهشون بده.
مامان هدي
پاسخ
ممنون مونا جون...آره این مسافرت ها دلیلی شد تا بفهمم خونمون رو دوس داره....وقتی اومدیم خونه یه آخیشی گفت فسقلی قربون بهراد...بچه خسته شد...فداشون بشم میفهمن...مونا جونم ایشالا تا اخر فروردین بری تو خونه ی خودت...اتاق بهراد...ولی قول بده مثل مبین خونه نشین نشید هااااا
سمیرا مامان آنیتا
18 فروردین 93 9:08
عزیزم بچه ها هر چقدر هم که بهشون جاهای دیگه خوش بگذره بازم دلشون خونه خودشون رو میخواد .. فداشون
مامان هدي
پاسخ
ای جوووونم که داشته هاشون براشون ارزشمنده
صوفی مامان رادمهر
18 فروردین 93 16:07
عزیز دل، چراغ خونه، نازنین... خونه تون همیشه پر از خنده های تو و مامان و بابا و اونایی که تو راهن... دوستت دارم خرمن طلایی عشق
مامان هدي
پاسخ
خرمن طلایی عشق...کیف داد!
مامان علی اصغر
19 فروردین 93 11:23
چه طبیعت زیبایی برای ما کویری ها که لذت بخشه ... آدم زنده میشه من اگه جای مبین بودم اصلا هوای خونه به سرم نمیزد و مبین نازنین چه دلتنگی واسه خونه داشته ... جونم چراغ خونتنون انشاالله روشن تر بشه
مامان هدي
پاسخ
واقعا ادم زنده میشه..برای ما تهران نشینای دود خور هم لذت بخشه... اره خیلی دلتنگ شده بود...و این برام خوشایند بود...در مورد خونه ی جدید ممنون...چراغ خونت رو ببوس
مامان بهادر
21 فروردین 93 18:56
فدات اون دلت بشم که همه چی توش جا میشه میبوسمت عزیزم انشالله همیشه شاد و سر حال باشی و موفق
مامان هدي
پاسخ
ههههه اره دلشون بزرگه اينااااااا
maman rania
27 فروردین 93 9:00
ای جانم ایشاله همیشه خوش باشید
مامان هدي
پاسخ
ممنون شبنم عزیزم