مبین به خونه ش رسید...
یا قاضی...
طلاییِ من...
بس که خوش سفر و همراهی...دو روز استراحت و تهرانِ خلوت گردی بس بود تا دوباره راهی شویم...سمتِ دیار مادری...
تا هم فروردین هایش را از دست ندهیم؛ مثلِ هرسال و هم دلتنگِ خاله بازی شده بودیم...
رفتیم...پرسیدی : کجا میخوایم بریم؟
گفتم : پیش مامانی زهرا..دایی شهاب , خاله ها و آقا جون...
رفتیم و رفتیم و رفتیم....و تو در عجب که چرا نمی رسیم! گفتی : خونه ی مامان زهرا خیلی نزدیکه...چرا شب شد پس؟
گفتم: میریم پیشِ خاله باجی...مامان زهرا اونجاس!
رسیدیم و باز شاه شدی...باز فرمانروایی کردی...باز ناز کردی و خریدارت بودند...می دانی برای هرکس چطور شیرین بازی کنی...مومِ دلشان دستت است...
دویدی...خندیدی...نگاهت به شهاب بود....هرچه می کرد درست بود..هر چه می خورد....هرچه می گفت...هر کجا می رفت...
آنقدر حواست به داییِ کوچکت بود که اگر از پشتِ شیشه ی ماشین برایش دست تکان میدادی یا لبخند میزدی و جواب نمی گرفتی...نگران می شدی! _مامان دایی شهاب چرا بهم نخندید....چرا باهام دست تکون نداد؟!
آتش و کوه و سبزه و رودخانه....درخت و کفشدوزک و گیاه شناسی....
صبحمان شب میشد آن هم بدونِ اینکه پسرها بگویند حوصله مان سررفت...شبِ شان صبح میشد بی حرفِ پیش!
با خاله ندای عشقت بازی کردی...از بغلِ خاله کوثر مهربان پایین نیامدی...از حسین آدامس گرفتی و گول نخوردی ...گوشی نجو را با نجمه گفتنت صاحب می شدی...حواست به خاله باجیِ عزیز بود..آقای یوسفی را عمو یوسف میگفتی ...و مامانی زهرا را برای وقتِ لوس بازیهایت داشتی..
راستی آقاجون می گفت : یه جوری میگه آقاجــــون که جوابش جوووونِ!
خوب بود الحمدلله...خاله ی عزیزمان را هم کمی خوب کردیم...و سپردیمش دست خدا...اللهم اشفع کل مریض..
دو روز آخر باز دلتنگ شدی...دلتنگِ تهران...خانه ی عشقمان..خونه ی مامانی زهرا!
گفتی: مامانی زهرا شما خونه دارید؟ پس چرا نمیریم؟
خندیدیم...اما من میدانستم دلت ،طاقتش تمام شده...خانه می خواهد...زندگیِ همیشگی میخواهد...آنقدر که حتی وقتی برای دیدنِ حلمای بیست روزه راهی شدیم، گفتمت : میریم قم خونه ی بی بی...تا نی نیِ عمو ابراهیم رو ببینی...
راضی نشدی...گفتی: بعدا ببینیم..نریم دیگه...بریم خونمون! گفتی: بابا خونمون گم شده! ما دیگه خونه نداریم!
و بابایی قول داد تا برایت پیدایش کند...
امروز که از خواب بیدار شدی...خانه ی عشق را که دیدی...خندیدی...قصه ی ما بسر رسید مبین به خونه ش رسید....
تو چراغِ این خانه ای پسر...باش که من از تاریکی سخت وحشت دارم...
خدایا چراغِ همه خانه ها را روشن کن...الحمدلله برای همه ی لحظه هایی که دلم لرزید و مهربانی ات آرامم کرد...دوستت دارم خداجانم.
شکرالله...ماشاالله.