جان من از تو...
ياحق
گرمي تو از من....جان من از تو
حياتم...عزيز دل مادر
ديشب تب لعنتي دست بردار نبود...مي سوختي و هذيون ميگفتي....بيدار بودم نگاهت ميکردم پاشويه و اب و نوازش...هفتاد حمد مهربان روانه ي وجودت کردم ...خواندم بسم الله نورالنور....
بي تکراري برايم و به يقين ميدانم برام هيچ حسي شبيه تو نيست...
اين را بوسه هاي تب دار و تشکرهاي نيمه شبت گواهند...
مامان خيلي دوست دارم
مامان من ميخوابم تو نخواب منو ببين
مامان بازم نازم کن
مامان دستتو بده...و بوسه ي داغت روي دستم مي نشاندي
ماماني بغلم کن خوب شم
راضي به خوردن تب بر نبودي...پاشويه هم دوست نداشتي...دستهايم را خيس ميکردم و گرمي تنت را با خنکاي تنم معاوضه ميکردم...
جاي شياف خالي بود..در راه برگشت به خانه ي عشقمان هستيم و تو مشتاق اتاق نارنجي...
سيزده را با گوش درد بدر کردي جانکم و اين اولين تجربه بود!
خداي جان هواي اين نازدانه ي ما را داري....دل من را هم محکمتر کن..کمي ترسو شده..تو را ميخواهد بيشتر ..توکلت علي الله
حالت رو به بهبود است...دوباره با خدا عهد بستم...تو هم شاهد بودي...ان شاالله
ايمان دارم به فرشته هاي دور و برت...خوشبحالت مبينم