به رقص آ...
یاهو...
آمد بهار جانها ای شاخ تر به رقص آ..
هفتم فروردین نود و سه است...لباس جدید خریده ام...پیراهنی سفید که شکوفه های بهاری را رویش نقاشی کشیده اند...
فرصتی پیداکردم برای پوشیدنش...
وارد اتاق شدی و...
_به چه قشنگ شدی مامان...بیا کفش بهت بدم...
می روی سراغ کفش هایم...یک طوسی پاشنه دارش را انتخاب کردی برایم...
_مامان اینو بپوش تا شیک بشی!
کفش ها را پا کردم...
براندازم کردی...با لبخندی که چالِ گونه ات گرفتارترم کرد...
_مامان بیا بریم آهنگ بذاریم برقصی!
باشه نفسم..بریم باهم برقصیم...
_نه تو برقص من نگات میکنم!
تو روی مبلِ کوچکت نشستی و سیاهی چشمانت را به سپیدی پیراهنم دوختی...و من برایت رقصیدم....تا دلم آرام گرفت...حالم خوش شد...خوش ترین حال دنیا...یعنی می شود شبِ دامادی تو...همینطور برایت برقصم ...برای تو و عشقت...و حالم خوش شود...خوش ترین حال دنیا!
بلند شدی و کمی دوتایی ، با هم...و مهربان بابایی رو دعوت کردی...سه تایی...
وجودم فدای تویی که وجودت رقصِ زندگی ماست...ممنون از بودنت مبین...از این کامل بودنت برای من...از این همه احساس...از این همه عشق..لاحول و لا قوه الا بالله...
ممنون از رحمن بودنت خدای مبین...شکرالله.ماشاالله.