این داداشمه!
یا لطیف...
روی زمین به شکم دراز کشیده ای...کنارِ شوفاژ، خانه ی همخانه های جدیدمان...سرت سه سانتی زمین است...
ساکتی...داری با مورچه ها بازی می کنی...حرف می زنی..
بعد از چند دقیقه...می آیی کنارم می گویی: مامان دستتو بیار...خیلی نازه..کوچیکه..نترس...میخوام بذارم رو دستت باهات دوس بشه!
من و مورچه؟!! آبمان توی یک جوی نمی رود! انگار تو هم بو برده ای...
دستم را جلو می آورم...میگذاریش روی دستم..._برو عزیزم این مامانِ منه!
خــــدا؛ مورچه روی دستم جولان می دهد...فوووتش می کنم! جلوی چشمِ تو...
با اخم نگاهم می کنی ..._چرا فوتش کردی؟ داشت باهات دوس میشد، خیلی کارِ بدی کردی..از دستت ناراحتم ولی دوستت دارم!
میخندم ؛ فسقلی حرفِ خودم را پسم می دهد...
_ببخشید عزیزم آخه داشت میرفت تو لباسم قلقلکم شد!
راستی عاشقِ صدای وقتِ ناراحتیتم!
باز می روی کنارِ لانه شان...یکی دیگر می آوری..._باشه بیا این یکی دیگه!
_نه مبین دوست ندارم بذار همونجا بمونن...
_وا مامان چرا دوسش نداری...این داداشمه!
قورتت بدم بری توی دلم دوباره؟
خندههای تو
کودکیام را به من میبخشد
و آغوش تو
آرامشی بهشتی
و دستهای تو
اعتمادی که به انسان دارم
چقدر از نداشتنت میترسم
خـــــدای مورچه ها مراقبِ این مورچه ی طلایی من باش.
الحمدلله.