مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

زبان روزگار...

1392/11/30 18:20
نویسنده : مامان هدي
306 بازدید
اشتراک گذاری

 هوالمبــــین

*می‌دانی؟
می‌دانی از وقتی دلبسته‌ات شده‌ام
همه جا
بوی پرتقال و بهشت می‌دهد؟

از وقتی تو آمدی و شدی جانمان...شدی نبضِ حیاتمان...شدی نورِ روزگارمان.

یک رقابتِ ناخود آگاه بین من و بابایی بوجود آمد...رقابتی که برنده و بازنده نداشت...شراکتی بود...دلی بود...دلمان را گذاشتیم وسط و گفتیم هر که زودتر دلش رفت باید خبرش را به دیگری بدهد...

کافی بود توئه نوزادِ چهل روزه ، پوووووف کنی با لبانت، تا من منتظره آمدنِ بابایی شوم و خبرش را بدهم ، نشانش بدهم گویی مدال قهرمانی به قلبم میدادند!

کافی بود از آرایشگاه برگردم تا بابایی پیروزمندانه بگوید: هدی نگا کن! پیتکو پیتکو پیتکو و تو هییییییییع بعدش را بگویی...و من بشوم نفرِ دوم و حسادتی شیرین تمام وجودم را پُر کند.

دلمان خوش بود به لحظه لحظه ی بالندگی ات...به دندانِ سفیدِ تازه واردت....به جهتِ رویشِ مویت..به انگشت کوچکِ دستت ... نشان هم میدادیم ثانیه های بیادماندنی و بکرِ بالندگی ات را...و دل می بستیم به اینکه تو بی تایی در جهانمان!

همین تنها بودنمان...همین خلوت بودنِ خانه ی عشقمان مزید بر علت شد...که تو هوا بشوی و ما نفس بکشیمت..گویی دم و بازدممان را می شمردیم...لحظه به لحظه.

این روزها که توانمند شده ای..که درست مثلِ یک آدم بزرگِ‌ کوچولو می مانی...این روزها حرفهایت دوباره همان میدانِ دلدادگی را محیا کرده....

کارمان شده نقلِ قول از تو...من منتظر تا بابایی بیاید...و بابایی از لحظه های نبودنم می گوید!

از وقتی که حرفهایت نیاز به مترجم ندارد...دیگر فقط ما ناقل نیستیم....کافیست لحظه ای کنار آنها که دوستشان داری باشی...صدای قهقه هایشان را می شنویم...لبخند می زنیم..به وجودت افتخار می کنیم...و منتظر می مانیم تا بیایند و برایمان بگویند که چه شیرین گفتی..._اگه گفتی اون ماشین زرده چه رنگیه؟؟!!

کنار هر که باشی می خندانی اش...عشق می ریزی توی قلبش...مهربانش می کنی...آرامش میبخشی اش...حتی به هستیِ بهاری که از جنسِ خودت بود ...هستی جون گریه نکن عزیزم من دوستت دارم ناراحت میشم.

مبین ؛ روزگار این روزها بدون تو معنا ندارد..گنگ است...لال می شود ! تو شدی زبانِ روزگار...معنا می کنی برایمان...و چه شگفت انگیز که جز لبخند و بخشش و مهربانی و عشق و بازی معنایی دیگر نمی دانی...

فدای این بودنت مادر...باش و زبانِ زندگی ما باش پسرِ روشن...باش و بهترین باش در نوع خودت...همان که هستی باش...آشکار و روشن و واضح و پر نور...

ما هم دعا گوی راهت هستیم....

خــــــــــدا جان به تو می سپارمش که تو بهترین و مهربان ترینی...شکرت هزار بار شکرت.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان حانیه
30 بهمن 92 18:45
خدا حفظش کنه پسرو
مامان امیر حسین
30 بهمن 92 19:12
بی نظیر بود هدای عزیزم من هر روز به وبلاگ پر از عشقت سر میزنم و گاهی پیامی نوشته هات بهم عشق میده و گاهی اشک برای تو و همسرت و مبینه جان از خدا سلامتی و عاقبت به خیری میخوام
مامان هدي
پاسخ
شما به من لطف داری عزیزم...خوشحالم که همراه خوبی مثل شما دارم...ببوس پیام اور کوچیکت رو...امیر حسین عزیز رو
معصـومـﮧ
30 بهمن 92 20:13
خیلی قشنگ بود... خوش به حال کسی که "اگه گفتی اون ماشین زرده چه رنگیه؟!" رو از زبان روزگار شنیده! ببوسش
مامان هدي
پاسخ
ممنون اره خوش بحالش...چون منم نشنیدم..فقط صدای قهقهه هاش رو شنیدم و بعدش تعریف کردنش رو.. بوسیدمش.
خاله ندا
4 اسفند 92 20:55
من وقتی میگم تو خووووووده عشقی باور کن
مامان هدي
پاسخ
خود عشق
مونایی
5 اسفند 92 1:40
شیرین نازم... چقدر دلبری می کنی؟ مامانش، این روزا خیلی قشنگ می نویسی...
مامان هدي
پاسخ
آخه نمیدونه دلم مال اونه! مونا بهم قوت قلب میدی...ممنون دوستم
صوفی مامان رادمهر
5 اسفند 92 14:52
هستی جون گریه نکن عزیزم من دوستت دارم ناراحت میشم... تو از کجای این آسمون 7 طبقه اومدی اینجا مبین؟ عزیزی چقدر برای من شیرینم
مامان هدي
پاسخ
از اونجایی که خدای عشق و مهربونی پادشاهشه... خوشبحالشون..چقدر سفیدن!
مامان بهادر
7 اسفند 92 16:06
راهت سبز و امیدوارم خداوند همیشه یار و یاورت باشد
مامان هدي
پاسخ
ممنون سپیده مهربون