دیالوگ های طعم دار....
یا حق...
وقتِ خواب است..دراز کشیده ایم کنار هم....به رسم هر شب....
چشمانت سنگین شده...چشمانم را می بندم...شروع می کنی دیالوگ های طعم دارت را...
_مامان نخواب..من هنوز بیدارم! وقتی من خوابیدم بعد بخواب باشه!
_باشه مامانی..شما چشماتو ببند.
چشمانت را می بندی..وول وول میخوری...کمی بیشتر خودت را به من می چسبانی...
_مامان یه چیزی میخوام بهت بگم...
_بگو عزیزم
_سیب داریم؟
این سیب خوردنِ هرشبت را دوست دارم...حتی اگر دلیلش پراندن خوابت باشد.
_نه فردا میریم میخریم...هم زرد هم قرمز...بخواب عزیزم.
_خوب پس من چی بخورم...
_فردا که سیب خریدم سیب بخور...الان بخواب مسواک زدی دیگه...
باز چشمانت را می بندی...پلک هایت میلرزد...روی هم فشارشان می دهی..صدایت را آرام میکنی..
_مامان میخواستم یه چیزی بگم بهت ...بیا نزدیک تر...
_جونم؟
دستت را روی آرنجم می گذاری...
_پس چرا اینجا اینقدر نرمه؟ اسمش چیه؟
_آرنج!
_چی؟
خدای من صورتت را جوری با چی گفتنت هماهنگ می کنی که طاقت نمی اورم ...می بوسمت.
_آرنجِ دست...
_ من ندارم! مال من نارنجم نرم نیست...چرا من ندارم...مال تو خیلی نرمه...
_داری مامان بخواب حالا عزیز دلم...
چشمانت را می بندی...چراغ خواب را خاموش می کنم!
_مامان چرا چراغو خاموش کردی؟ پس من نمی بینمت! مامان من دیگه نمی بینمت
_پسرم نباید که ببینی..باید بخوابی..بخواب عزیزم.
_مامان روشن کن...آفرین ..دارم می ترسم!
تسلیمِ این دو سانت زبانت می شوم....روشن میکنم...
_پس بخواب....
_باشه ...مامان یه چیزی بگم؟
_بگو..این آخرین باره ها....
_دلم چرا برای می می تنگ شده؟...چکار کنم؟ دست بذارم روش..بوسش کنم...فقط بوسش کنم.
سکوت کردم...قرار نبود به اینجا کشیده شود...هرشب همان جا تمام میشد!...همان جا، وقتی خیالت از بالشِ زیر سرت ، برنامه های فردایمان ، اَمن بودنِ جای خورشید و...راحت می شد می خوابیدی...
دستت را گذاشتی روی منبعِ آرامشِ دوسال و دوماهه ات....گرمی نفس هایت دلتنگی ام را دعوت کرد...
خوب نگاهت کردم...چه در سر تو....چه در دل من...
خوابیدی و گذاشتمت سر جایت...خزیدم زیر لحافِ گل بنفش و کمی طعمِ آن دوسال و اندی عاشقی را مرور کردم و ....
هر شب...این تکرارِ دیالوگِ وقت خواب برایم بی تکرار است...هرشب عشق می دهی قبل از خواب...گویی میخواهی خیالت راحت باشد که تا صبح پُر از تو ام...
و نمی دانی جانکم...تو در من تنیده شده ای....