هزاره ی عشــــق...
سبحان المبین...
بندِ دلم...
امروز ، هزاره ی عشقم را با تو
جشن می گیرم
و برای بودنت
می میرم.*
هزار روز و شب تو را زندگی کردیم...و خدایت را به این هزار یس که خواندم قسم دادم...سلامت و عافیت و عاقبت بخیری را برایت بخواهد.
نیک باد.
شکر بی نظیر پروردگارم...شکر....
هزار روزگیت....
با هم چیز کیک درست کردیم..ناخونک زدی...ده بار چک کردی ببینم جِله ی قشتگ سفت شده!
با هم تاج درست کردیم...باهم برای تو و شهابِ زندگی...گفتی : مامان من شاهزاده ام...تاج دارم...
تاج شهاب را روی سرم گذاشتی..گفتی سلام شاهزاده ی من!
گفتمت : مبین بیا بریم اماده بشیم..خوشگل کنیم الان آقاجون اینا میان...
گفتی : باشه...آرایش کنیم؟ مداد سیاه بزنم؟ مثلِ تو ناز بشم؟
گفتم: نه تو خودت خوشگلی نمیخواد بیا فقط موهاتو شونه بزن...
گفتی: پس بذار جِل بزنم! عطر بزنم.
گفتم : امروز هزار روزه شدی...
گفتی : چه بامزه!
گفتم : عشقمی...عاشقتم...دوستت دارم
گفتی: عاشقتم یعنی چی؟
گفتم: یعنی خیلی دوستت دارم
گفتی : نگو عاشقتم..بگو خیلی دوستت دارم باشه؟
بابایی که دست پر اومد خونه گفتی: مامان بیا...بابا موز خریده..نُشابه ی بزرگ خریده...به به...
با دایی شهاب و تاج هاتون دنبال هم دویدید...دستگیر کردید همو...قایم شدید...پریدید...کیف کردید...صدای بچگیتون خونه رو پر کرده بود...
آقا جون رو می دیدم که با نگاهش شما دوتا پسر رو دنبال می کرد...می دیدم لذت رو توی نگاهش...
مامانی زهرا برات پیراهن مردونه ی راه راه هدیه اورد...مثل همیشه سلیقه اش قابل تحسین...پوشیدی ، دوسش داشتی و دلِ هممون رو آب کردی...
مخصوصا دلِ خاله ندا رو که گفت...وای یه لحظه بزرگیش رو تصور کردم...دلم ضعف کرد.
لحظه ی خداحافظی گفتی: نرید دیگه..مامانی زهرا بمونید اینجا..دایی شهاب نره..دوسش دارم...آقا جون بمونه.....
اینقدر تو پله ها بای بای کردی و خاله کوثر رو یه پاگرد بدرقه کردی ، که شنیدم گفت : وای برو الان برات غش میکنم...
می بینی...پسرکِ هزار روزه ی من...عشق می کاری...
الحمدلله..ماشاالله..شکرالله
*عباس معروفی