مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

نفس...

1392/11/11 12:53
نویسنده : مامان هدي
375 بازدید
اشتراک گذاری

یا رحیم...

دیشب نفسم بند آمده بود...چیزی توی گلویم گیر کرده بود...هرچه عوق میزدم اثر نمیکرد...دیشب مرگ را به چشمانم دیدم!

دیشب من مُـــردم.

مشغول اشپزی بودم...4 روز بود مهمان داشتیم...شام آخر را می پختم که مهمان ها را بدرقه کنیم...می دیدمت که شیرین زبانی می کردی...خودت را توی بغلِ عزیزان می انداختی و دلشان را آب می کردی...دیدم کاکائوی مغز دار خوردی...باز دیدم لیموشیرین دستت بود...برنج را که توی قابلمه ی اب ریختم صدای سرفه هایت را شنیدم...برگشتم دیدم نفست بالا نمی اید...

بغلت کردم ...اوردمت دم سینک....هرچه کردم نفس نداشتی...سرت را خم کردم رو به پایین...انگشتم را تا انجا که میشد داخل حلقت..هیچ نبود...خلط ها و سرفه ها کبودت کرده بود...

داد زدم...عمه بیاید مبین!

دیگر سپردمت دستِ بی بی ....شدم بیننده ی ناباورانه ترین صحنه های زندگی ام...نمی دانم چه می گفتم..چه می کردم...فقط بند دلم را می دیدم که نفس ندارد...تا سرش روبه پایین است سرفه و خلط و عوق می زند...تا بلندش می کند کبود میشود!

فقط مادربزرگی را می دیدم که چون شیر تلاشش را می کرد...گاه آن بین هشدارم میداد...آروم باش عمه چیزی نیست بخدا!

نمیدانم چقدر طول کشید....چقدر دست در گلویت فرو برد..چقدر وارانه پشتت زد...این بین به سختی " گیر کرده " گفتنت دلم را آشوب کرد!

هرچه بود صدای سکّه ی ده تومانی که آمد، نفس که کشیدی ... زنده شدم!

سجده کردم و جای پای خـــــــدا را بوسیدم...و دست های مادرانه ی عمه را.

شنیدم گفتی..مامان هدا گریه نکن دیگه از این کارا نمیکنم.

نفس کشیدی...نفس کشیدمت....الحمدلله.

صدقه دادیم...گفتیم خداروشکر بخیر گذشت...شنیدند ، زنگ زدند و گفتند الحمدلله برای سلامتیش...

اما من هنوز حالم خوش نیست...هنوز صحنه های دیوانه کننده پیش چشمانم است...هنوز نمیدانم تا کجا رفتم...انگار دل لرزه گرفته ام!!!

+تو پاداشِ سالهای بی تو بودنِ منی

تاوانِ رنج های تو را نداشتن

ما به ازای زیستن از بودنی بی تو.....

یا لطیف ...این پسر باید باشد...می شود من فدایش شوم؟! می شود ببخشی اش به من؟

لحظه هایمان در پناه تویی که آرامش بخش دلمی خدای مهربانم...ممنون از حضورت خدا جان.

+ نمی دانم کی...ولی هنوز صحنه های دست و پا زدن بین مرگ و زندگی جلوی چشمان است...نمیدانم کی فراموشش میکنم!

+چهارشنبه ٩ بهمن

+صدقه دادیم...

+عباس معروفی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (22)

سمیرا مامان آنیتا
11 بهمن 92 14:16
هـــــــــدی جانم خدا رو شکر که بخیر گذشت .. خدا رو شکر .. امــــــــا ، دلت دیگر هیچ وقت آرام نمیگیرد ، این صحنه ، کنار نمیرود ، لعنتی نمیرود تجربه کردم که میگم
مامان هدي
پاسخ
سمیرا... میدونم یادم نمیره...باور میکنی..سکه می بینم دلشوره میگیرم.. مراقب نفس خوشگلت باش.. خدا حافظشون باشه
یاسمین مامان آرشین
11 بهمن 92 16:15
وای هدی جان خدا خیلییی رحم کرده. گریه ام گرفت با خوندن پستت. چی کشیدی تو ،توی لحظه .... انشاءالله که خدا همیشه ی همیشه حافظ خونواده ی گرمتون باشه.
مامان هدي
پاسخ
ممنون یاسمین عزیز خیلی سخت بود.. ایشالا برای هیچ مادری اتفاق نیافته! خدا ببخشتشون بهمون.
سپیده
12 بهمن 92 1:55
هدااااااااااااااااااااااااااااااا اشک تو چشمم جمع شد خدارو شکرررررررررررررررر وای اصلا خوندنش هم سخته چه برسه دیدنش
مامان هدي
پاسخ
اره...خیلی سخت بود... خدا برای کسی نیاره
سپیده
12 بهمن 92 1:59
هدا الان داشتم پستای قبلو میخندم سفید کننده.... هدا جونم بیشتر مراقب خوشتیپ آلمانیمون باش
مامان هدي
پاسخ
سپیده... نمیدونم این بچه چرا اینقدر همه جا سرک میکشه! چشم...تو هم عروسک شیکت رو بماچ
مامان امیر حسین
12 بهمن 92 11:35
هدای عزیزم تا جون داشتم گریه کردم مبینت و امیرحسینم رو به خود خود خود خدا سپردم به جای تو سجده ی شکر به جا آوردم شکرالله
مامان هدي
پاسخ
دوست خوبم...ایشالا خدا امیرحسین رو برات حفظ کنه.. ممنون از این همه مهربونی.. خوشحال میشم اگه وب داری ادرسشو بذاری برام.
مامان علی اصغر
12 بهمن 92 12:30
وااای چه وحشتناک خدا خیلی خیلی بهش و بهتون رحم کرده حتما حتما صدقه بده هر روز بده راستی هدی جون عقیقه کردی گل پسر رو؟
مامان هدي
پاسخ
وای چه خوب گفتی..اصلا یادم نبود...راستش عقیقه نکردیم...گذاشته بودیم برای یه وقتی ک هردو خانواده باشن. ..پارسال یه نذری داشتیم اونو ادا کردیم... امشب حتما با همسرم در میون میذارم... فراموش کرده بودم.
مامان بهادر
12 بهمن 92 17:48
وای هدی سکته زدم تا به اخر رسیدم این بچه رو چشم کرده بودن از بس این بچه شیرینه تو رو خدا هر شب یک صدقه بالا سرش بزار از طرف من ببوسش
مامان هدي
پاسخ
چشم سپیده جون...هرشب میذارم... عزیزمی
مامان حانیه
12 بهمن 92 22:04
خدااااا مراقب همه ی بچه ها بااااااااااااااااش و دیگر هیچ!!!!
مامان هدي
پاسخ
آمین...
معصـومـﮧ
13 بهمن 92 0:44
این صحنه هیــــــــــــــــــــــــچ وقت فراموش نمیشه... هر کلمه ای که می خوندم 11 سال پیش جلوی چشمام جون می گرفت! وقتی پسر خاله ی یک ساله م به خاطر همین سکه نفسش بند اومد و همه مون بی جون افتادیم رو زمین و تقلاهای پدربزرگم رو تماشا می کردیم و اشک می ریختیم... من اون سال یه دختر 7ساله بودم دختر خاله ی اون بچه! هنوز نتونستم فراموش کنم وای به حال تویِ مادر... ببوس نفست رو
مامان هدي
پاسخ
چقدر صحنه های بدیه... اینکه ببینی..یه فرشته بین مرگ و زندگی دست و پا میزنه... اره خیلی سخته برام...سکه می بینم تنم میلرزه! خداروشکر برای بخیر گذشتن همه ی این اتفاقا...
مامان طاها
13 بهمن 92 12:15
خدا رو شکر که به خیر گذشته. خوشبختانه من تو این موقعیت قرار نگرفتم و امیدوارم که هیچ وقت هم این اتفاق نیفته اما نمیدونم چرا با خوندن پستت گریم گرفت طاها هم اشکهامو پاک میکرد و میگفت مادر گییه نکن. خدا رو هزار مرتبه شکر که فامیلاتون پیشتون بودن. ببوس مبین عزیز رو.
مامان هدي
پاسخ
ان شاالله عزیزم... مادرشوهرم بود ...ببوس طاها رو...خدا برات نگهش داره...
الهه مامان گلسا
13 بهمن 92 17:12
هدی جوووووووووووووون عزیزم تو چی کشیدی خیلی پست وحشتناکی بود خدایا شکرت شکرررررررررررررررررر خدا جون خیلی ماهی .خیلییییییییییی ایشالا دلت خیلی زود آروم بگیره تو هم برای دل من دعا کن خیلی داغون شدم ببوسش خیلی محکم .اینقدر محکم که دلم آروم بگیره
مامان هدي
پاسخ
الهه...بخیر گذشت عزیزم..خودتو اذیت نکن... منم وقتی میبینم هست اروم میشم...میبینمش اروم میشم... چشم...میبوسمش محکم... برو گلسا اربابی رو بغل کن محکم..اروم میشی
ندا مامان پارسا
14 بهمن 92 0:41
وای واقعا که چه کشیدی اون لحظه ،من که اشکم در اومد خدا رو شکر که بخیر گذشته خدا نصیب هیچچچچچچچ مادری همچین لحظاتی رو نکنه
مامان هدي
پاسخ
ان شاالله... خداروشکر..مراقب اقا کوچولوت باش
فرناز مامان ایلیا
14 بهمن 92 4:05
الهی بگردمممم چقدر سخت بوده گریم گرفت... خدایا خودت محافظ کوچولوهامون باش. دست مادرشوهرت درد نکنه خدا خیرش بده
مامان هدي
پاسخ
ممنون فرناز با معرفت... ببوس ایلیای جیگر رو
maman rania
14 بهمن 92 7:13
خدا رو شکر به خیر گذشت الهی همیشه سالم بمونه
مامان هدي
پاسخ
ان شاالله...همینطور رانیا خوشگلم
ملیحه مامان پریا
16 بهمن 92 0:36
هدی جان خوندنش هم تن ادم زو به لرزه دز میاره الهی بمیرم برای دلت ولی مطمتنم ابی دست کسی دادی یا خودت یا شوهرت خدا نگهدار فرشته هامون باشه الهی آمین
مامان هدي
پاسخ
چقدر خدا مهربونه که هیچی رو بی حساب و جواب نمیذاره... مراقب فرشته هات باش..مرسی عزیز
خاله ندا
16 بهمن 92 1:22
وقتی کوثر برام تعریف کرد از حال مبین و سکه ی تو گلوش!!!! اما وقتی نجمه از حال تو تو اون لحظات برام گفت .... الهی دیگه هیچوقت کوچکترین اتفاقی نیفته که دلت بلرزه
مامان هدي
پاسخ
ایشالا... خودم که چیزی یادم نیست..ولی نجو گفت که...
سعیده
16 بهمن 92 9:14
هدی عزیزم بمیرم برای چیزی که دیدی........از وسط مطلبت فقط گریه کردم یاد مهدیار افتادم........یاد خودم افتادم که حتی توان نگاه کردن بهش رو نداشتم..........و یاد خدا افتادم که بزرگتر از اونیه که تو تصور ما بگنجه و فرشته هایی که چطور مراقب بچه ها مون هستن فالله خیر حافظا" و هو الرحم الراحمین
مامان هدي
پاسخ
سعیده باورت میشه..هربار که ماجرا رو مرور میکنم...یاد تو و مهدیار و ...میافتم... قربون خدا برم
صدف
17 بهمن 92 0:12
هدی وقتی موضوع رو فهمیدم نمیدونی چه حالی بودم . خدارو شکر که هرچی شکرش میکنیم بازم کمه . فقط تو رو تجسم میکردم که چی دیدی و چی کشیدی . الهی بمیرم برای دلت . خداروشکر ، خدارو صد هزار هزار هزار مرتبه بخاطر بودنش ، بخاطر جای پاش ، بخاطر بالِ فرشته هاش شــــــــــــــــــــــــــــکر
مامان هدي
پاسخ
خــــــــداروشکر... خداروشکر.. ممنون مهربونم
نسیم(مامان پرنسس باران)
19 بهمن 92 18:35
خواهر مهربونم خوب تصور می کنم که چه درد و رنجی رو تحمل کردی ... اونروز که وب مبین رو باز کردم و این پستت رو دیدم همینجوری اشکهام سرازیر شد... قربون خدا بشم با اون بزرگیش که هیچ لحظه ای فرزندانمون رو تنها نمیگذاره و یقین دارم تو لحظاتی که ما درمونده میشیم رحمت خودش رو روونه ی دلهامون می کنه ... اونروز اونقدر حالم با این پست خراب شد که نتونستم چیزی اینجا و برات ثبت کنم ...بدترین چیز اینه که این لحظات هیچوقت از ذهن آدم پاک نمیشه .. از اونروز همه اش تو فکر همون لحظاتیم که می دونم چی بهت گذشته ... امیدوارم دیگه هیچوقت شاهد همچین اتفاقاتی نباشی ... و همیشه گل زیبات روز به روز شادابتر و سرزنده تر از روز قبل باشه ... آمین ...
مامان هدي
پاسخ
نسیــــــــــــم تو خیلی همدردی با من....خیلی نزدیک... دعا می کنم پرنسست همیشه سلامت باشه...همیشه کنارت..جلوی چشمات راه بره و کیفش رو بکنی.. تو اون لحظه ی سخت...یه آن گفتم خــــدا اینو که نمی گیری ازم مگه نه؟ خدا اگه میخواستی بگیری چرا دادیش.... بعدش دیدم خـــدام خیلی مهربون تر و رحیم تر از تصور منه! الحمدلله
مونایی
23 بهمن 92 1:51
چی بگم من، که همه ی گفتنی ها رو گفتم بهت. که اگر بهت زنگ نمی زدم اروم نمی شدم... بمیرم برای خودت، دلت، گلوی مبین ت... عزیز دل خاله س.
مامان هدي
پاسخ
مونایی تو عزیز دلی برای من... دوستیت برام ارزشمنده....
ندا مامی ویانا
24 بهمن 92 1:10
خداروشکر بخیر گذشت...من وقتی خوندم بند بند دلم ریش شد تو چی کشیدی
مامان هدي
پاسخ
بخیر گذشت...
سپید مامان علی و تبسم
28 بهمن 92 10:21
وای هدی جونم چی کشیدی من که فقط خواننده بودم کلی اشک ریختم و دلم لرزید خدا به دادت برسه که شاهد این صحنه بودی خدا رو شکر که به خیر گذشته خدا حافظ جیگر گوشه هامون باشه
مامان هدي
پاسخ
ایشالا....خیلی مراقب علی باش..اینا دیگه جلو چشم خودمون یه کارایی میکنن